#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_109
- عیب نداره می اندزایم جمعه. کسی مشکلی نداره؟
و به جمع نگاه کرد. هر کسی جوری تائید کرد. عمو رضا با لبخند گفت:
- پس جمعه شب همه خونه ما. دیگه وقتشه دوباره دوره های خونوادگی رو راه بندازیم.
همه در جواب و لبخند زدند و سر تکان دادند. سام بعد از مدت کوتاهی عزم رفتن کرد. با مردها دست داد و با خانم ها خداحافظی کرد. شوهر عمه اش که می خواست او را تا دم در بدرقه کند با خواهش سر جایش نشاند و به سمت خروجی رفت. ولی دخترها البته غیر از هدیه همراه عمه او را تا کنار در اصلی بدرقه کردند.
سام از عمه کلی تشکر کرد. بالاخره هر چه که بود کلی بخاطر این مهمانی به زحمت افتاده بود. عمه در آخرین لحظه رو به سام گفت:
- هفته دیگه خونه رضا میای که؟
سام نگاه خیره ای به عمه انداخت. دخترها مشتاق تر بودند.
- نمی دونم.
- نمی دونم که نشد حرف عمه جان. عموت دلخور میشه به خدا.
سام کلافه گفت:
- من می ترسم هفته بعدشم قرار باشه بریم خونه ساعد.
مهسا لبش را گزید و گفت:
- عمه جان یه عمو هم بذار کنارش به خدا خان داداش ناراحت میشه.
سام پوفی کرد و گفت:
- بی خیال عمه.
- باشه پس میای دیگه؟
- ببینم چی میشه.
پریا پرید وسط حرفشان و گفت:
- نازت زیاده ها پسر عمو.
شیده و شقایق ریز ریز خندیند. سام لبخندی زد و سر تکان داد. مهسا هم خندید و گفت:
- معلومه باید ناز کنه. مثل شاخ شمشاد می مونه پسرم.
صدای اوه گفتن دخترا بالا رفت و سام خنده آرامی کرد و گفت:
- بی خیال شو عمه. من برم دیگه.
romangram.com | @romangraam