#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_108


- به خدا من موندم تو کار تو مردم پول از دست هم می چاپن ---- و حلال حالیشون نیست اونوقت تو این پول ارثتو که از شیر مادر حلال تره داری از خودت دریغ می کنی.

سام فقط لبخند پر حرصی به عمه اش زد و کمی سرعتش را تند کرد. از قرار معلوم امشب از این دست صحبت ها زیاد قرار بود بشنود. ولی خوب حالا مثل قبل زیاد برایش مهم نبود. شاید هم ارثش را قبول می کرد. همه توی سالن منتظرش بودند. شوهر عمه اش به استقبالش آمد و خوش آمد گفت. سام با او دست داد و یک سلام کلی کرد. پسرها هم جلو امدند و سلام کردند. نوبت عمو ها بود. عمو رضایش دستش را گرفت و به سمت عمو ساعد برد که سر به زیر بالای مجلس نشسته بود.

- داداش ببین کی اومده.

ساعد سرش را بالا آورد و به سام نگاهی انداخت. سام به چشمان عمویش نگاهی کرد و آرام سلام کرد.ساعد نفس عمیقی کشید و گفت:

- علیک سلام.

عمو رضا میانه را گرفت و گفت:

- داداش بخشش از بزرگانه. کوتاه بیا شمام.

دست سام مشت شده بود. مگر او چکار کرده بود که ساعد باید می بخشیدش. ساعد نگاهی به سام انداخت و گفت:

- من که حرفی ندارم داداش. به جان هادی. سام برام با هادی و هاتف فرقی نداشت ولی این پسر خودش از ما دل کند.

رضا سام را به سمت ساعد هل داد و گفت:

- روی عموتو ببوس.

سام همان لحظه خودش را لعنت کرد که به این مهمانی امده. عمرا حاضر نبود ساعد را بغل کند. همانجا محکم سر جایش ایستاده بود و داشت حرص می خورد. که باز عمو رضا گفت:

- خان داداش شما بزرگی کن پیش قدم شو.

ساعد نقس پر صدایی کشید و بلند شد. سام از جایش تکان نخورد. ساعد به سمت او آمد و با یک حرکت او را در آغوش کشید. عضلات سام سفت شد. دست هایش مثل دو تکه چوب در دو طرف بدنش آویزان بود. ساعد احساس سام را درک کرد و از حرص داندان هایش را روی هم سائید و او را رها کرد. بقیه ولی همین حرکت برایشان بس بود. چون خندیدند و بالاخره آن مراسم مسخره آشتی کنان تمام شد. با سعید هم به سردی دست داد و به سرعت برگشت و روی یکی از مبل های خالی نشست جوری که چشمش به ساعد نیافتد. ساعد خشمش را کنترل کرد و کنار گوش سعید گفت:

- خودم بالاخره اینو آدم می کنم گدا زاده عوضی.

بقیه مهمانی خوب پیش رفت. دختر عمه ها یک لحظه هم سام را تنها نگذاشتند. پریا و پارسا هم به آنها اضافه شده بود. فقط هدیه بود که کنار بزرگتر ها نشسته بود و با پوزخندی به لب خنده ها و حرف های آنها را نگاه می کرد. هادی و کیا و هاتف هم کمی دور تر نشسته بودند ولی هم توی بحث بزرگ تر ها بودند و هم توی بحث جوان تر ها. حرفی از وصیت نامه به میان نیامد و سام بعد از مدتی که خیالش راحت شد کسی قرار نیست از وصیت نامه حرفی بزند سعی کرد از مهمانی لذت ببرد. زیاد هم بد نبود. لااقل اینکه با بچه ها راحت بود. هر بار هم دور هم جمع شده بودند خاطرات کودکی را زنده کرده بودند و همین یادآوری خاطرات دور باعث شده بود دوباره به بچه ها نزدیک تر شود. شام آن شب هم با پذیرائی شاهانه عمه تمام شد. سام حسابی معذب شده بود. اصلا حوصله این تشریفات و ادا اصول ها را نداشت. سال ها از آن موقع گذشته بود. از روزهایی که با پدر و مادر و پدربزرگ پشت میز نهار خوری بزرگ خانه می نشستند و خدمت کارها از او و بقیه مثل شاهزاده ها پذیرایی می کردند.

حالا به نظرش تمام این تشریفات مسخره آمد. بالاخره شام هم تمام شد. عمو رضا بعد از شام بحث مهمانی دیگری را وسط کشید. جمع موافق بود. عمو رضا نگاهی به سام انداخت و گفت:

- پس هفته دیگه خونه ما. نظرت چیه سام؟

سام کمی دست دست کرد و گفت:

- حقیقتش من امشبم یکی و جای خودم گذاشتم نمی تونم پنجشنبه بیام.

چند لحظه جمع او را ساکت نگاه کرد. سام نیم نگاهی به آنها انداخت و منتظر جواب عمویش شد. ولی ساعد بود که این وسط گفت:

- هنوز تصمیم نداری از اونجا بیای بیرون.

جواب سام فقط یک نه خشک و سرد بود که اخمش سردی کلامش را تکمیل کرد. عمو رضا نگاهی به ساعد انداخت و گفت:

romangram.com | @romangraam