#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_107


سام کفش هایش را پوشید و گفت:

- کاری ندارین؟

نسترن و نیایش هر دو توی چهار چوب در کنار هم ایستادند. نسترن گفت:

- مامان گفت حتما یه دسته گلم ببری.

سام سر تکان داد و از پله پائین رفت. هنوز سه چهار پله پائین نرفته بود که نیایش صدایش زد:

- هی سام.

سام برگشت و منتظر نگاهش کرد.نیایش با لحن شوخی گفت:

- نری بچه پولدارشی مارو یادت بره.

سام نگاهی به نسترن انداخت و گفت:

- یکی از طرف من بزن پس کله این.

نسترن هم بدون هیچ اخطاری زد که باعث شد نیایش از جا بپرد. نسترن و سام خندیدند ولی نیایش برگشت و رفت توی اتاقش تا سام و نسترن اشکش را که آماده ریختن بود نبینند.از روی تختش خرسی را برداشت و در آغوش گرفت.مثل همیشه تنها چیزی بود که آرامش می کرد. خرسی برایش فقط یک عروسک قهوه ای با دست و پای دراز نبود.کنار دیوار نشست و انو هایش را بغل کرد.حس خوبی به این مهمانی نداشت. اگر سام می رفت چه؟ از وقتی یادش می آمد همیشه سام بود. با اینکه کم حرف می زد و کم می خندید با اینکه نگاهش همیشه غم داشت. ولی جزئی از آنها بود. ولی از وقتی که سر و کله خانواده اش پیدا شده بود سام هم فرق کرده بود. بیشتر می خندید. حرف می زد. انگار از سردی نگاهش کم شده بود. می ترسید. می ترسید سام تنهایشان بگذارد. عروسک را از خودش دور کرد:

- تو فکر می کنی سام ما رو تنها می ذاره.

از فکر اینکه جواب خرسی مثبت باشد. دوباره تند او را در آغوش گرفت.

**

سام دوباره نگاهی به زنگ انداخت و بالاخره زنگ را زد. در بدون هیچ سوالی باز شد. گل را دست به دست کرد و با تردید وارد شد. طول حیاط را طی کرد و بالاخره به ورودی رسید. قبل از وارد شدن باز مکث کرد.ولی قبل از اینکه تصمیم بگرید در باز شد و عمه اش توی چهارچوب در نمایان شد.با لبخند به سمت سام رفت و قبل از اینکه سام را بغل کند سام دسته گل را به سمت او گرفت:

- بفرما.

مهسا دسته گل را گرفت و با یک دست او را در آغوشش کشید و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. سام نفسش را حبس کرد تا کار غیر معمولی انجام ندهد.مهسا او را رها کرد و سرتا پاش را نگاه کرد. لبخند بغض کرده ای زد و گفت:

- خدا رحمت کنه طاها رو انگار خودشه که جلوم وایستاده.

سام سعی کرد لبخند بزند ولی زیاد هم موفق بود. مهسا اشک مزاحم گوشه چشمش را گرفت و دست انداخت پشت کمرش و او را به سمت پذیرایی هل داد و سعی کرد بحث را عوض کند:

- کجایی فکر کردم نمی ای؟

سام هم همراهی اش کرد. اصلا دل و دماغ اه و ناله عمه اش را نداشت:

- ببخشید تا یکی و گذاشتم جام طول کشید.

مهسا نگاهی به او انداخت و سری تکان داد و گفت:

romangram.com | @romangraam