#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_102


معصومه خانم نگاهی به نسترن انداخت و گفت:

- مادر یونس از نسترن خواستگاری کرده. برای همین صدات کردم بیای بالا.

نسترن دیگر انگار تحمل نداشت چون بلند شد و به سمت آشپزخانه راه افتاد. سام چند لحظه با تعجب به نسترن که داشت می رفت توی آشپزخانه نگاه کرد و بعد به سمت معصومه خانم برگشت و گفت:

- نسترن فقط نوزده سالشه.

معصومه خانم لبخندی زد و گفت:

- می دونم. ولی یونس پسر خوبیه من مدتهاست که خودش ومادرشو می شناسم. فعلا هم قراره نامزد باشن. وضعش بد نیست یه کار و با دوستش شریک شده. ماشینم داره. طبقه بالای مادرش اینا هم خالیه.

سام دوباره نگاهی به در آشپزخانه انداخت و گفت:

- ولی یونس خودش گفت درآمد زیادی نداره.

- بله به منم همین و گفت. ولی گفتم فعلا نامزد می کنن تا درس نسترن هم تمام شه.

سام لبش را گزید.

- نسترن راضیه؟

- آره باهاش صحبت کردم. بدش نیامده از پسره.

- کی اومدن؟

- هنوز نیامدن. مامانش با من حرف زد چند روز پیشتر بعدم یه روز خودش اومد با من صحبت کرد. خواستم اول به تو بگم.ناسلامتی برادر عروسی.

نیایش با این حرف خنده ریزی کرد و گفت:

- عروس خانم فعلا فرارکرده.

ته دل سام از احساس خوبی گرم شد.معصومه خانم هم لبخند زد و گفت:

- خوب خجالت کشیده دخترم.

سام صدایش را بالا برد و گفت:

- بیا دیگه بسه فهمیدیم خجالت کشیدی.

نسترن با چهره ای سرخ شده از خنده و شرم از آشپزخانه بیرون آمد. معصومه خانم نگاهی به قد و بالای دخترش انداخت و گفت:

- نمی دونم به عموش خبر بدم یا نه. از بعد رفتن اون خدابیامرز رفت و آمد آنچنانی باهاشون نداشتم. فامیل خودممم که همه بندرن. نمی دونم چکار کنم.

سام یک چای از سینی برداشت و گفت:

romangram.com | @romangraam