#پسران_بد__پارت_99

شايان – شايد هم کلا چيزايي که در موردش ميگن درست نباشه.

بامداد – آره تو راست ميگي...لابد اون چيزي هم که به تو گفت به خاطر اينه که پرورش اندام کار مي کنه،اونم با اون هيکلش!!

به ماشين رسيديم و خواستم سوار بشم که شنيدم يه نفر داره صدام مي زنه.شايان و بامداد هم متوجه صدا شدن.برگشتيم سمت صدا و ديدم حاميه.

شايان – داروين، بدو برو! کارِت داره...فکر کنم پشيمون شده.

- باشه باشه ، هولم نکن... الان ميرم.

بامداد – يه وقت سوتي ندي خيط مون کني!

- نه حواسم هست.

حامي با ما چند متري فاصله داشت و ديگه جلو نيومد.راه افتادم و رفتم طرفش.بهش رسيدم و گفتم : جانم حامي جون، کارم داشتي؟

حامي نفس عميقي کشيد و گفت : قول بده اين چيزي که ميگم رو به کسي نگي...مخصوصا به دوستات.

- باشه ، حتما...قول ميدم.

حامي – بايد اعتراف کنم شماها زياد هم اشتباه نکردين ولي اينو بدون که من جن گير نيستم.فقط مي خوام بهت يه نصيحت کنم که بيشتر مواظب خودت باشي.بايد هواي خودتو داشته باشي.

- آره خب...توي اين چند وقت چيزاي جالبي نديدم.

حامي – نه ، منظورم اين نبود.يه چيزي هست در مورد اون دوستت که الان هم باهات بود.

- کدومشون؟

حامي – همون چشم سبزه.

- ببخشيد ولي جفت شون چشماشون سبزه!

حامي – جدي؟!!

- آره... .

حامي – جالبه! دقت نکرده بودم.به هر حال...منظورم اونيه که دماغش قبلا شکسته.


romangram.com | @romangram_com