#پسران_بد__پارت_98
بامداد – راستي اون دفعه ما يادمون رفت خودمونو معرفي کنيم.
حامي – آره ، ولي من اسم هاتونو از بچه هاي کلاس پرسيدم.
بامداد از حامي خواست که چند دقيقه روي يکي از نيمکت هاي حياط بشينيم و حرف بزنيم، چون جايي که ايستاده بوديم، دانشجوهايي زيادي رفت و آمد مي کردن و خيلي شلوغ بود...صدا به صدا نمي رسيد.
من و حامي شايان روي نيمکت نشستيم و بامداد رو به رومون وايساد.حامي بين من و شايان قرار گرفته بود... .
شايان دستش رو روي شونه ي حامي گذاشت و گفت : راستش جديدا براي داروين يه مشکلي پيش اومده که همه مون رو کلافه کرده.ما پرس و جو کرديم و تو رو بهمون معرفي کردن... .
حامي – چه مشکلي؟
بامداد – مي دوني ...جديدا براي داروين اتفاقاي عجيبي ميفته که تا حالا هم، کم چوب اين اتفاقا رو نخورده.ما فکر مي کنيم احتمالا کار يه موجود ماورائي باشه...مثلا جن.
شايان – تو مي توني کمک کني؟
حامي – چرا فک کردين من مي تونم کمک تون کنم؟
- به ما گفتن تو توي اين زمينه ها فعاليت داري.
حامي – فکر نمي کنم درست گفته باشن.شرمنده... .
با اين جمله ي حامي انگار همه مون لال شديم.بامداد به شايان نگاه کرد و با نگاه بهش فهموند که چيزي بگه...شايان هم به شوخي ضربه ي محکمي به پشت حامي زد و گفت : ما روي تو حساب کرده بوديم.
حامي در حالي لبخند ميزد با خونسردي گفت : "اگه من همچين ضربه اي به تو بزنم، زنده نمي موني."
با اينکه اين جمله رو آروم ادا کرد ولي ما سه تا حسابي ترسيديم و سکوت کرديم.بعد چند ثانيه بامداد از من و شايان خواست که بلند شيم و بريم.از حامي خدافظي کرديم و راه افتاديم.
شايان – اگه مي دونستم انقدر ناراحت ميشه ، به پشتش نمي زدم!
- آره...جمله ش تهديد آميز بود.منم شنيدم زور جن ها خيلي زياده!!
بامداد – فکر نمي کردم انقدر تخس و بي شعور باشه...نکبت.
- شايد واقعا راضي به اين کارا نيست...نميشه مجبورش کرد.
بامداد – به هر حال ما کار بدي ازش نخواستيم...فقط مي خواستيم مشکل تو رو حل کنه.
romangram.com | @romangram_com