#پسران_بد__پارت_97
شايان – آره ، يه جورايي تو فکره...ولي وقتي چيزي نميگه لابد دوست نداره ما بدونيم!
- راست ميگي...منم مي خواستم ازش بپرسم ولي فکر کردم شايد دوست نداشته باشه به ما بگه.
بامداد هم از ماشين پياده شد و خودشو به ما رسوند.در حالي که به موبايلش نگاه مي کرد گفت : نوشته کلاس حامي ساعت ده تموم ميشه.يه چند دقيقه ي ديگه مياد توي حياط. داروين ، حرفايي که مي خواي بهش بگي رو يه بار با خودت مرور کن يه وقت سوتي ندي.
- راستش دقيق نمي دونم از کجا شروع کنم!
شايان – به نظرم تو فقط مشکلت رو بگو، همين.
بامداد – فقط يه وقت در مورد دورگه بودنش چيزي نگين! مي ترسم کار دستمون بده.
شايان – نه بابا ، مگه خُليم؟ همينم مونده باباشو واسه انتقام بفرسته خونه ام...فرض کن! در جا سکته مي کنم. من که مثه داروين پوست کلفت نيستم.
- خفه شو، اون موقع که من باباي حامي رو ديدم فکر کنم دزده نه جن!
شايان – خب من که الان مي دونم جنه...اگه ببينمش حتما سکته مي کنم.
- نه بابا...اينجوريا هم نيست.تو پوستت کلفت تر از اين حرفاست.
شايان – ولي به کلفتي پوست تو نمي رسه، يادت بنداز پريشب چه صحنه اي ديدي! هر کي بود پس ميفتاد.
- منم پس افتادم ولي نمردم.چون زود رسوندينم بيمارستان.
بامداد – اه، بسه ديگه!! شما دو تا ،متخصصِ بحث هاي مزخرفين. ول کنين اين حرفا رو... الان حامي مياد.
شايان – حالا که نميومده داداش من...
- بچه ها فقط شما هم توي حرف زدن به من کمک کنين...مي ترسم گند بزنم!
بامداد – باشه. فقط يادتون نره، نبايد بفهمه ما مي دونيم دورگه ست.
ساعت ده شد و يه سري از دانشجوها از ساختمون دانشگاه بيرون اومدن و وارد حياط شدن.ما هم با دقت به جمعيت نگاه مي کرديم تا حامي رو پيدا کنيم، که بلاخره ديديمش. جلو رفتيم و باهاش سلام و احوالپرسي کرديم.
چند ثانيه بهمون نگاه کرد و با نيشخند گفت : يه جوري جلو اومدين فکر کردم مي خواين باهام دعوا کنين.
شايان – نه بابا اين حرفا چيه...تا ديديمت گفتيم بيايم ازت يه حالي بپرسيم.تو که پيش ما نمياي.
romangram.com | @romangram_com