#پسران_بد__پارت_100
- بامداد! خب مگه چي کار کرده؟
حامي – هنوز کاري نکرده...ولي بايد مواظبش باشي.باور کن دارم بهت راست ميگم...به هيچوجه نبايد کاري رو که مي خواد انجام بدي، چون علاوه بر اينکه مشکلت رو حل نمي کنه ممکنه بدتر هم بشه و اتفاقاي بدتري واست بيفته.
- من اصلا متوجه نميشم...نميشه واضح تر بگي؟!
حامي – نمي تونم! تا همين الانش هم زيادي گفتم.فقط اينو يادت نره، بامداد يه راه حل براي مشکلت پيدا کرده که اونم غلطه.اگه زير بار بري وضعيتت بدتر از ايني که هست ميشه.البته فقط بامداد نيست که مي خواد اين کارو انجام بدي...کسايي ديگه اي هم کمکش مي کنن.
- باشه...سعي مي کنم حواسمو بيشتر جمع کنم.
حامي - يادت باشه اگه قبول کني، خون يه نفر ريخته ميشه.حالا ديگه برو...به کسي هم چيزي نگو.
با حامي خدافظي کردم و برگشتم پيش بچه ها.حرفاي حامي بدجور منو بهم ريخت.يعني بامداد مي خواست چي کار کنه که ممکن بود يه نفر اين وسط کشته بشه؟! احتمالا اون يه نفر هم خودم باشم...! مطمئنا حامي درست ميگه چون از صبح که بامداد رو ديدم شديدا فکرش مشغول بود...لابد به همين موضوع فکر ميکرده!
شايان و بامداد خيلي آروم مشغول حرف زدن بودن و تا من بهشون رسيدم حرف شون رو قطع کردن و بامداد پرسيد : چي مي گفت ؟
- هيچي، مي خواست بدونه از کي شنيديم که جن گيره...حرفاش تو مايه هاي گله و شکايت بود.
شايان – اي بابا...من فکر کردم چي مي خواد بگه.
بامداد – اشکال نداره، خودمون يه فکري مي کنيم.سوار شين بريم.
لحظه اي نمي تونستم از فکر حرفاي حامي بيرون بيام.يعني بامداد چه طرحي ريخته بود ؟! نمي دونستم شايان هم در جريانه يا نه؟! دوست داشتم ازش بپرسم ولي مي ترسيدم.بهتر ديدم به حرف حامي گوش کنم و اين موضوع رو به کسي نگم.
تو فکر بودم که موبايلم زنگ زد.شماره ي مامان بود... .
- الو؟
مامان – الو سلام، تو صبح زودي کجا پاشدي رفتي؟
- گفتم خونه نمونم بهتره، وگرنه ممکن بود دوباره با بابا حرفم بشه.
مامان – حداقل به من مي گفتي داري ميري بيرون.حالا عيب نداره...الان پاشو بيا خونه ي عموت.
- من بيام خونه ي ايرج ؟! مگه خر کله مو گاز گرفته ؟ نه قربونت...من نميام.
مامان – يه سر پاشو بيا.بابات کارِت داره.اگه نياي عصباني ميشه.
romangram.com | @romangram_com