#پسران_بد__پارت_96
- تا ما برسيم اونجا يارو رفته.کلي طول مي کشه.
بامداد – من ماشين بابامو اوردم.سه سوته مي رسيم.
تا اينو شنيدم آماده شديم و زود راه افتاديم...فرصت خوبي بود تا حامي رو ببينيم.فقط واسم عجيب بود که چجوري باباي بامداد ماشين رو بهش داده بود! هيچوقت از اين کارا نمي کرد...يا حداقل من يادم نمياد!
شايان – شما دو تا که اين طرح مسخره ي دوستي با حامي رو ريختين چرا تا حالا شماره شو نگرفتين؟! واقعا خيلي باهوشيد... .
بامداد – من مي خواستم شماره شو بگيرم ولي اصلا وقت نشد.حتي اسممون هم بهش نگفتيم.
- اسم منو مي دونه.
شايان – از کجا؟
- خودم بهش گفتم.اون روز که همديگه رو توي راهروي دانشگاه ديديم.باور نداري از خودش بپرس.
شايان – چرا بابا...باور کردم.از اون هيچي بعيد نيست.
من روي صندلي عقب ماشين نشسته بودم و حواسم به بامداد بود...فکرش خيلي مشغول بود.حتي موقع رانندگي هم گاهي اوقات به کلي حواسش پرت ميشد.
- بامداد ، تونستي کسي رو گير بياري؟ اگه فقط آدرسش رو هم بدي ، خودم ميرم پيشش.
بامداد – نه هنوز...پرس و جو کردم ولي نتونستم کسي رو پيدا کنم. دنبالشم، نگران نباش.
- بايد خودم هم بگردم...
بامداد – نه ، تو نمي خواد بگردي...من هستم.
- چرا؟!
بامداد – همينجوري ميگم...چون تو حالت زياد خوب نيست.من بگردم بهتره.از اين و اون پرس و جو مي کنم و بلاخره يکي رو گير ميارم.
- باشه...دستت درد نکنه.
چند دقيقه اي به دانشگاه رسيديم و من و شايان از ماشين پياده شديم.بامداد هم مشغول پارک ماشين توي پارکينگ شد.
- به نظرت بامداد امروز به جوري نيست؟
romangram.com | @romangram_com