#پسران_بد__پارت_95



حوالي ساعت هشت صبح بود که از خواب بيدار شدم.خونه ساکت بود.انگار اولين کسي بودم که بيدار مي شدم.بدون سر و صدا حاضر شدم و از خونه زدم بيرون.ظرف مدت کوتاهي خودمو به خونه ي شايان رسوندم و اتفاقات شب قبل رو براش تعريف کردم.

شايان – کاش ديروز به حرف مامانت گوش نکرده بودي و ميومدي پيش خودم.حالا هم اشکال نداره...قبل از اينکه بابات بخواد کاري کنه ما قضيه رو حلش مي کنيم.

- بامداد نگفت تونسته کسي رو پيدا کنه يا نه؟!

شايان – ديروز که به من گفت مي خوام بعد از ظهر برم دنبالش، ديگه نمي دونم تونست کاري کنه يا نه. ولي نگران نباش، گير مياره.

- امروز بايد بريم دانشگاه، بايد حامي رو ببينم.

شايان – مي ترسم اين حامي کار دستمون بده.آخه شنيدم ميگن نبايد به جن ها اعتماد کرد چون خيلي دروغ ميگن.

- يه جوري حرف مي زني انگار طرف واقعا جنه! فرضا هم اگه چيزايي که ميگن درست باشه يارو دورگه ست...نه جن خالص.

شايان – اصلا بگو ببينم ، تو مي خواي به حامي چي بگي؟!

- اتفاقا خيلي به اين موضوع فکر کردم...در مورد باباش که بهتره چيزي نگيم چون ممکنه به خاطر طرفداري از باباش باهامون چپ بيفته.تنها چيزي که به ذهنم ميرسه اينه که ازش بخوام کمکم کنه.

شايان – خب اگه نکرد چي؟

- اه، خفه شو ديگه ! هي موج منفي ميده... اگه قبول نکرد يه خاک ديگه اي به سرم مي ريزم.خودکشي رو واسه همين روزا گذاشتن.

شايان – حالا چرا قاطي مي کني؟! راستي اين داروهايي که گرفتي تاثير داشتن؟

- نه بابا، معلوم نيست دکتره مدرکشو از کجا گرفته.فقط مي خواد زير زبون آدمو بکشه، وگرنه هيچي بارش نيست.

شايان – فک کنم اگه مي رفتي پيش يه دکتر ديگه بهتر بود.کلا روانپزشک ها يه تخته شون کمه.

- گور پدرش... اگه اينا هم اثر نکردن ميرم پيش يکي ديگه.

صداي زنگ در به گوش رسيد و شايان رفت تا درو باز کنه.چند ثانيه بعد شايان به همراه بامداد اومدن داخل.

- به جون خودم مي دونستم تويي.

بامداد – عليک سلام، پاشين زودتر بريم دانشگاه.يکي از بچه ها بهم اس ام اس داده که حامي رو توي دانشگاه ديده...پاشين تا نپريده بريم ببينيمش.


romangram.com | @romangram_com