#پسران_بد__پارت_94
آخر شب، قرص هاي جديدي که دکتر برام نوشته بود رو خوردم و رفتم گوشه ي پذيرايي، روي رختخوابم دراز کشيدم.به خاطر دنده ام بايد طاق باز مي خوابيدم.هر از گاهي درد تو کل قفسه ي سينه م مي پيچيد و نفسم رو بند ميورد اما خوشبختانه دردش ادامه پيدا نمي کرد و لحظه اي بود...شديدا احساس خستگي مي کردم و زود خوابم برد.
نمي دونم چه مدت بود خوابيده بودم...يه آن با صداي مهيبي از خواب پريدم.صدا مثل اين بود که يه نفر با تمام قدرت فرياد کشيد.صداش به قدري ترسناک بود که فورا سر جام نشستم.خيلي زود فهميدم ، من تنها کسي نيستم که اون صدا رو شنيدم چون مامان و بابا هم سراسيمه از اتاق شون بيرون اومدن.
مامان با نگراني اومد طرف من و پرسيد : داروين جان ، تو بودي توي خواب فرياد زدي؟
- نه، فکر نمي کنم...يعني يادم نمياد، ممکنه.
به محض تموم شدن جمله م انگار يه نفر محکم به شيشه ي پنجره کوبيد و با اون صدا ، مامان جيغ کشيد و عقب عقب رفت.حسابي ترسيده بودم ولي بيشتر از خودم نگران مامان بودم...طفلي خيلي ترسيده بود.با صداي مامان، شيرين و شبنم هم از خواب بيدار شدن و با نگراني از اتاق شون بيرون اومدن.بابا که فکر مي کرد کسي توي حياط سريع خودشو به در رسوند و رفت توي حياط.با رفتن بابا انگار يه نفر پنجره ها رو به مشت گرفت و مدام به شيشه ها مي کوبيد.من که نزديک پنجره بودم ، کمي از اونجا فاصله گرفتم.با اينکه از دست بابا خيلي شاکي بودم ولي مي ترسيدم با رفتنش به حياط بلايي سرش بياد.در تراس نيمه باز بود و مامان مي خواست بره دنبال بابا که در، با نيروي عجيبي محکم بسته شد.ديگه همه فهميده بودن اين کارا زير سر يه آدم معمولي نيست.
لحظه اي بعد صداي مهيبي از سمت راهرو به گوش رسيد.انگار جسم بزرگي روي پله ها مي غلتيد و پايين ميومد.از صدا معلوم بود که اون جسم بايد خيلي سنگين و حجيم باشه.با شنيدن اين صدا شيرين و شبنم بيشتر از قبل ترسيدن و شروع کردن به صدا زدن بابا...ولي از بابا خبري نبود.مامان سعي داشت در تراس رو باز کنه اما تلاشش بي نتيجه بود.در جوري جفت شده بود که به سادگي باز نميشد.
دوست داشتم بميرم ولي اين اتفاقا براي خانواده م پيش نياد.نمي دونستم بايد چي کار کنم.شديدا ترسيده بودم.هر چي مي گذشت صدا به در ورودي نزديک تر ميشد و بابا هنوز توي حياط بود.اما بر خلاف تصور من صداهايي که از راهرو شنيده ميشد هر لحظه کمتر و کمتر شد تا اينکه به پژواکي سبک و آروم تبديل شد.ديگه از مشت هايي که به شيشه ي پنجره کوبيده ميشدن هم خبري نبود.در تراس خود به خود با حرکتي کوچيک باز شد و چند ثانيه بعد ، بابا سريع وارد خونه شد.
هيچوقت بابا رو با چنين حالتي نديده بودم.انگار به شدت ترسيده بود...حتي بيشتر از ما...بيشتر از من که اون موجود رو توي زيرزمين ديده بودم! هيچ حرفي نميزد.شوکه شده بود.در رو بست و با وسواس از بسته شدنش مطمئن شد.
مامان در حالي که صداش مي لرزيد گفت : چي شده؟! کسي تو حياط بود؟
بابا چيزي نگفت و از در فاصله گرفت.اومد و وسط پذيرايي روي زمين نشست.همه منتظر بوديم بگه چي ديده.من يکي که مطمئن بودم اون يارو رو ديده که انقدر به هم ريخته.
همه به جز من دور بابا جمع شدن و شبنم دوباره پرسيد : بابا کسي رو توي حياط ديدي؟
بابا کمي مکث کرد و گفت :نه...هيچکس نبود، من مي شنيدم که يه نفر به تمام پنجره ها ضربه مي زنه ولي هر چي نگاه کردم کسي رو نمي ديدم!
توي اين لحظه شيرين نگاه خصمانه اي به من انداخت و گفت : بفرما، ببين چه گندي زدي ! تو که گفتي فقط با تو کار دارن! پس چي شد؟! ها ؟
همه به من نگاه کردن و اين وسط نگاه بابا از همه سنگين تر بود.بهم چشم غره اي رفت و اومد سمتم.بي درنگ يقه مو گرفت و منو کوبيد به ديوار...جوري که آه از نهادم بلند شد و درد شديدي توي قفسه ي سينه م احساس کردم ولي بابا اصلا به اين موضوع توجهي نداشت.باز هم خون جلوي چشماشو گرفته بود... .
بابا – اونوقت به من ميگن چرا کتکش ميزني! آخرش هم با اين بچه بازي هات کار دست همه مون دادي!
مامان جلو اومد و تونست بابا رو از من جدا کنه.بي اختيار روي زمين نشستم.به فکرم رسيد همون لحظه برم پيش شايان...حداقل شايان درک مي کنه که من نخواستم همچين اتفاقاتي بيفته.
بابا که شديدا عصبي بود، تهديد آميز زير لب زمزمه مي کرد : "فردا تکليفتو روشن مي کنم."
خدا مي دونه چه نقشه اي برام داشت ولي به خودم قول دادم که قبل از اجراي هر طرحي از طرف بابا ، از خونه برم.
romangram.com | @romangram_com