#پسران_بد__پارت_93

- جدي؟!

شايان – آره ، فقط شانس اوردي نشکسته وگرنه ممکن بود پهلوتو پاره کنه! خدا لعنت کنه باباتو،مگه چجوري زدت که دنده ت مو برداشته؟!

- راستشو بخواي اين يکي کار بابام نبود.

شايان – پس کار کي بود؟

همه چي رو در مورد کسي که توي زيرزمين ديده بودم براي شايان تعريف کردم.البته اولش باور نمي کرد...يعني به خاطر ترسش دوست نداشت باور کنه ولي کم کم باورش شد.

- شايان ، تو از خونه مون خبر داري؟ نکنه اون يارو که توي زيرزمين بود بره سراغ بقيه؟!

شايان – نه بابا...من و بامداد از ديشب چند بار با مامانت حرف زديم، چيزي در مورد اين موضوع نگفت.فقط نگران تو بود.البته ما بهش نگفتيم دنده ت مو برداشته.فکر کنم طرف حساب اون يارو فقط تو باشي... .

- حالا من بايد چي کار کنم؟

شايان – من نمي دونم، اين چيزي که تو ميگي تا به حال براي کسي اتفاق نيفتاده...يا حداقل من همچين چيزي نشنيدم.ولي چيزي که مسلمه اينِ که موجوداتي که ميان سراغ تو روح نيستن، وگرنه حتما توي کتاب ها بهشون اشاره مي کردن.من فکر مي کنم بايد حتما بريم پيش يه جن گير.

- به نظرت ممکنه مشکل از خونه مون باشه؟!

شايان – آره...شايد يکي از دلايلش خونه تون باشه، چون ديشب تمام مدت من اينجا نشسته بودم.چيز غير عادي اي نديدم.من ميگم يه چند وقت بيا پيش من، شايد اوضاع بهتر شد.تا اون موقع هم مي گرديم يه بابايي رو پيدا مي کنيم که مشکل تو رو اساسي حل کنه.

- نمي دونم...مي ترسم بيام اونجا زندگي تو رو هم بهم بريزم.

شايان – نه نگران نباش.هر اتفاقي افتاد ، مسئوليتش با خودم.

اون روز قرار شد که من چند وقت برم و پيش شايان بمونم اما مامان اومد و بهم گفت که بابا پشيمون و اين حرفا ولي غرورش اجازه نميده بياد عذرخواهي کنه! ...مرده شور اون غرورشو ببره.خلاصه مامان به هيچ صراطي مستقيم نبود و اجازه نمي داد برم پيش شايان،اما نمي دونست به خاطر بابا نيست که من از خونه اومدن طفره ميرم،از يه طرف هم مي ترسيدم قضيه رو براش بگم و بدتر نگرانش کنم...همين که فهميد يکي از دنده هام ترک برداشته نزديک بود سکته کنه.اصلا دلم نميومد بهش بگم واقعا چه اتفاقي توي زيرزمين افتاد.

بعد از ظهر از بيمارستان مرخص شدم و به همراه بامداد راهي خونه شديم.توي راه چند بار نزديک بود از رفتن به خونه منصرف بشم اما بامداد بهم اطمينان داد که خيلي زود برام يه مديوم يا جن گير قابل اعتماد پيدا مي کنه.خيلي سعي کرد خيال منو راحت کنه ولي نمي تونستم نسبت به اين موضوع بي تفاوت باشم.آخه مگه کسي تونست جلوي اتفاق ديشب رو بگيره؟ اگه قرار باشه اتفاق بيفته هيچکس نمي تونه کمکم کنه!

بلاخره به خونه رسيديم.خوشبختانه بابا خونه نبود.گرچه خودم مي تونستم راه برم ولي بامداد هوامو داشت و کمک کرد و با هم وارد خونه شديم.خودش هم زود رفت.

شبنم اصرار داشت که تا يه مدت اتاق شون دست من باشه ولي وقتي ديدم شيرين زياد به اين کار راضي نيست بهتر ديدم قبول نکنم.البته فقط به خاطر شيرين اين کارو نکردم...چون خودم هم از فضاهاي بسته مي ترسيدم، دست خودم نبود.

شب، بابا اومد خونه و مامان ازم خواست باهاش عادي رفتار کنم و به روي خودم نيارم! واقعا جالب بود...انگار من مقصر بودم.شايد هم به خاطر عذاب وجدانش بودم! نمي دونم...ولي به نظرم اينجوري بهترِ تا اينکه من مجبور بشم از اون عذر خواهي کنم... .

اون شب هيچکس در مورد دعواي شبِ قبل حرفي نزد...طوريکه که اصلا اتفاق نيفتاده بود.با اينکه کسي به روي خودش نيورد ولي من کاملا متوجه شده بودم که رفتار بابا، با من خيلي خيلي سردتر از قبل شده بود.قديما گاهي اوقات يه نيم نگاهي بهم مي نداخت...ديگه از اون نيم نگاه هم خبري نبود.


romangram.com | @romangram_com