#پسران_بد__پارت_92
منم مونده بودم فرار کنم يا نه...احساس کردم توي اون شرايط فرار جايز نيست، تازه اصلا رمق دويدن رو هم نداشتم.با خودم گفتم فوقش يکي دو تا چک مي خورم ديگه... .نفهميدم چي شد که بابا به من رسيد.مچ دستمو گرفت و محکم کشيد سمت خودش...همه سعي مي کردن جلوي بابا رو بگيرن ولي بي فايده بود.خيلي عصباني شده بود.عصبانيت هاي بابام حسابي طوفاني بود و متاسفانه اون لحظه که تلفن رو خرد کردم، اينو فراموش کردم... .بابا دست منو گرفته بود و داشت منو مي برد توي حياط.مامان هم مدام بهم مي گفت از بابات عذر خواهي کن و به بابا هم مي گفت، غلط کرد و بچگي کرد ... .ولي نه گوش بابا بدهکار بود، نه من! با اينکه پشيمون بودم ولي غرورم اجازه نمي داد عذر خواهي کنم هر چند همش هم تقصير من نبود.
ديگه کم کم داشتم مي ترسيدم چون بابا منو مي برد سمت زيرزمين.هيچ جوره هم نمي تونستم دستمو از دستش جدا کنم...اصلا زورم نمي رسيد! در زيرزمين رو باز کرد منو هُل داد تو.خودش هم اومد داخل و درو بست.مي دونستم در مقابل کتک هاي بابا هيچ شانس دفاعي ندارم چون هيکلش خيلي از من درشت ترِ...نه مي تونستم بزنم ، نه مي تونستم فرار کنم.اما به هيچوجه اهل التماس و ببخشيد گفتن هم نبودم.
بابا لحني تهديد آميز گفت : به چه حقي جلوي مادر من عين الاغ لگد مي پروني؟!
مي دونستم اگه جواب ندم تا آخر عمر حسرتش به دلم مي مونه، براي همين گفتم : از خودت ياد گرفتم دَريده و وحشي باشم.
همين که اينو گفتم بابا جوش اورد يه دونه محکم خوابوند زير گوشم.به قدري محکم بود که چشمام سياهي رفت.تو يه چشم به هم زدن، چپ و راستم کرد و توي زدن به هيچوجه تعارف نمي کرد.هر جور مي تونست عقده شو روي تن و بدن من خالي کرد.بعد چراغ زيرزمين رو خاموش کرد و در هم قفل کرد و رفت.
براي چند دقيقه نمي تونستم حرکت کنم...از همه بيشتر ساق پاهام درد مي کرد.بابا کلا عادتش بود، از بچگي ساق پاي منو هدف مي گرفت.حس مي کردم اگه فلج نشده باشم خيلي شانس اوردم.بعد چند دقيقه بلاخره تونستم حرکت کنم و خودمو بکشونم يه گوشه اي و به ديوار تکيه بزنم.مطمئن بودم اين بدترين درگيري عمرم با بابا بوده.هيچوقت تا اين حد کُلنگي برخورد نمي کرد.از خونه هم صدايي نميومد...نمي دونستم مهمونا رفتن يا نه.نگران بودم که تا صبح بخوام اونجا بمونم...هواي زيرزمين شديدا سرد بود و انگشت هام کاملا يخ زده بودن.ديگه داشت اشکم درميومد.هيچ کس هم نيومد توي حياط تا حداقل خيالم کمي راحت بشه که منو فراموش نکردن.نور چراغِ توي کوچه از شيشه هاي شکسته ي در، وارد زيرزمين شده بود و اونجا رو کمي روشن کرده بود.به صورتم دست کشيدم و متوجه شدم دماغم هم خونريزي داره.
حدودا نيم ساعت از بودنم توي زيرزمين مي گذشت اما از اهالي خونه خبري نبود...سرمو روي زانوهام گذاشته بودم که متوجه يه صدا شدم.با اون صدا از جا پريدم و فورا سرمو بلند کردم.صدا از سمت ديگه ي زيرزمين بود...بين وسيله هايي که اون طرف بودن.ثانيه اي نگذشته بود که صدا دوباره تکرار شد.انگار چند تا از وسايل در حال جا به جا شدن بودن ولي نور چراغ برق به اون سمت زيرزمين نمي رسيد و در تاريکي مطلق بود.قلبم داشت ميومد توي دهنم.هيچ راهي براي فرار از اون مهلکه نداشتم.سر و صداها بيشتر شدن و چند ثانيه بعد سکوت برقرار شد.هر چي به اون طرف نگاه مي کردم چيزي نمي ديدم.تا اينکه در چند قدمي خودم متوجه هيئت يه نفر شدم...کمي اونطرف تر، روي به روي من ايستاده بود.از ترس زبونم بند اومده بود.بي اختيار اشک هام سرازير شدن.مطمئن بودم کارم تمومه.همين لحظه بود که اون، حرکت کرد و جلو اومد.دقيقا توي نور چراغ برق قرار گرفته بود.هيکلش خيلي درشت بود. نور به اندازه اي نبود که بتونم صورتش رو ببينم ولي دست هاش پيدا بودن...دست هايي بزرگ با انگشت هايي باز...فاصله ي انگشت هاش از هم خيلي زياد بودن ** (**يکي از شياطيني که در زمان حضرت سليمان، نزد آن حضرت حاضر شد و خود را "مرة بن خزف" معرفي کرد.او اکنون در کوهستاني نامعلوم زنداني است)... آروم آروم جلو اومد و خودشو به من رسوند.با دست هاي بزرگش منو بلند کرد و به ديوار چسبوند...اما باز هم نمي تونستم صورتش رو ببينم.دست هاش رو گذاشت روي قفسه ي سينه م و فشار داد.فشار به حدي بود که به زور مي تونستم نفس بکشم.بعد با صدايي بَم و عجيب گفت :" تو خواستي من اينجا باشم."
لحظه اي ار فشار دادن دست برنمي داشت.سنگيني زيادي رو روي خودم حس مي کردم.توان حرکت نداشتم.چند ثانيه بعد احساس سنگيني با سوزشي دردناک همراه شد.بدنم کاملا بي حس شده بود ولي هنوز حواسم به دور و برم بود.در همين حين اون، دستش رو از روي قفسه ي سينه م برداشت و من روي زمين افتادم.مي خواستم حرکت کنم ولي نمي تونستم.حتي نمي تونستم چشمام رو باز نگه دارم.
متوجه يه صدا پشت در زيرزمين شدم.
مامان بود که با گريه مي گفت :" داروين جان بيا از بابات معذرت خواهي کن تا اين قائله ختم بشه."
نمي تونستم کوچکترين حرکتي بکنم يا حتي جواب مامان رو بدم.درد و سوزش شديدي توي قفسه ي سينه م حس مي کردم طوري که نفس کشيدن برام سخت بود.مامان چند بار صدام کرد و جوابي نشنيد.بعد از چند بار صدا زدن و جواب نشنيدن، ديگه صداي مامان رو نشنيدم... .
طولي نکشيد که مامان برگشت و در زيرزمين رو باز کرد.يه نفر ديگه هم همراهش بود ولي چون حرف نمي زد نمي دونستم کيه.فقط صداي مامان رو مي شنيدم که باهاش حرف مي زنه.همين که به من نزديک شدن، مامان شروع کرد به گريه و بي تابي.اون کسي که همراهش بود سعي مي کرد آرومش کنه و تا حرف زد فهميدم بامداده.فکر کنم فاميل هاي بابا انقدر نسبت به اين موضوع بي تفاوت بودن که مامان از بامداد کمک خواسته بود...که البته هيچ تعجبي هم نداشت.بامداد چندين بار خيلي آروم منو صدا زد و اميد داشت که خودم بتونم بلند شم و همراهش برم اما توي اون شرايط اين کار براي من غير ممکن بود، چون حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.
بامداد به آهستگي گفت : من نمي تونم تنهايي ببرمش، ميشه برين دم در و به شايان بگين بياد کمک کنه؟!
مامان بدون اينکه چيزي بگه بيرون رفت و بامداد پيش من موند.چند دقيقه بعد شايان هم اومد.شايان و بامداد از در پشتي که توي حياط قرار داشت اومده بودن و خيلي زود منو به بيمارستان رسوندن.
وقتي بيدار شدم روي تخت بيمارستان بودم.به پنجره ي اتاق نگاه کردم و ديدم صبح شده.شايان روي يه صندلي کنار تخت نشسته بود و سرشو روي تخت گذاشته بود.ولي خواب نبود چون فورا سرشو از روي تخت برداشت.
شايان – بيدار شدي؟! ديشب نزديک بود ما رو سکته بدي؟ تو که مي دوني بابات اينجوريه چرا سر به سرش مي ذاري؟! من و شايان تا صبح استرس داشتيم از اونور هم مامانت دم به دقيقه زنگ ميزد و حالتو مي پرسيد... .
انگار شايان خيلي دلش از دست من پُر بود و يه بند حرف ميزد.اصلا مهلت نمي داد من چيزي بگم... .
- کي به شما خبر داد؟
شايان – منو که بامداد خبر کرد...ولي نمي دونم کي به بامداد خبر داد! ما هم يه آژانس گرفتيم و سه سوته خودمونو رسونديم خونه ي شما.فقط خدا رو شکر بابات ما رو نديد وگرنه مي زد ما رو هم نفله مي کرد...وقتي ما اومديم صداي عربده هاشو از خونه تون مي شنيديم.خيلي وحشتناک بود! راستي بهت گفتم يکي از دنده هات مو برداشته؟
romangram.com | @romangram_com