#پسران_بد__پارت_91

مدت زيادي از خوابيدنم نگذشته بود که شيرين وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.

- بيماري؟!

شيرين – پاشو،زودباش...دوستت زنگ زده، بيا جواب بده.

مي خواستم بپرسم کدوم دوستم که با ديدن ذوقي که تو چهره ي شيرين بود احساس کردم لازم نيست!...به جز بامداد کس ديگه اي نمي تونه باشه.

- برو بگو خوابه.

شيرين – تو که بيداري...تازه لابد کار مهمي داره که زنگ زده خونه.

- باشه بابا... .

کاش موبايلمو خاموش نکرده بودم. اين بامداد ايبيکري هم وقت گير اورده...اه!

از شانس بد، تلفن توي پذيرايي بود.قشنگ تو ديد همه ي مهمونا بودم.به ناچار رفتم سمت تلفن و جواب دادم.

- بله؟

بامداد – سلام داروين ، چطوري؟

- خوبم، البته داشتم مي خوابيدم که شما تماس گرفتي و خرابش کردي.

بامداد – آخ ، ببخشيد! البته نمي خواستم به خونه تون زنگ بزنم،ولي موبايلت خاموش بود.اينو مي خواستم بهت بگم...من با پسر داييم حرف زدم، گفت که توي يکي از روستاهاي اطراف، يه نفر هست که مي تونه کمک مون کنه.اگه مي توني ،فردا بريم پيش يارو.

- باشه، اگه تا فردا زنده موندم حتما ميريم.

بامداد – خب ديگه ، کاري نداري؟

- نه خدافظ.

بامداد – خدافظ.

گوشي رو گذاشتم و به جمع نگاه کردم.همه ساکت بودن و بعضي هاشون از جمله بابا ،کاملا حواسشون به من بود.بابا از اون طرف پذيرايي، جلوي همه با عصبانيت پرسيد : کي بود؟!

يه جوري پرسيد که انگار به من مشکوکه! از لحنش اصلا خوشم نيومد، به من که پسرم شک مي کنه اونوقت دختراش رو ول کرده به امان خدا...از اينکه جلوي فاميل هاش اينجوري حرف زد خيلي بهم برخورد.يهو آمپر چسبوندم و بدجور قاطي کردم.ديگه هيچي برام مهم نبود.تلفن رو برداشتم و محکم کوبيدمش روي زمين، طوري که خرد شد و دکمه هاش يه اطراف پرتاب شدن.با اين حرکت ، بابا بدتر از من از کوره در رفت و از جاش بلند شد.ايرج خواست آرومش کنه و جلوشو بگيره که سرش داد زد و بهش گفت دخالت نکنه.


romangram.com | @romangram_com