#پسران_بد__پارت_90

ديگه نااميد شده بوديم و مي خواستيم برگرديم که دو تا پسر بچه از اون طرف کوچه دويدن و خودشونو به ما رسوندن و يکي شون گفت : با صاحب اين خونه کار دارين؟

بامداد – آره، تو مي دوني کِي مياد؟!

اون يکي زود جواب داد : صاحبش مُرده.جن ها کشتنش.داداشم ميگه گوشت صورتشو کَنده بودن.

شايان – خب ديگه...بچه ها برين پي کارِتون.بدوين.

شايان ديگه نذاشت اون دو تا بچه چيزي بگن و فرستادشون رفتن.ولي من واقعا واسه خودم نگران شده بودم!

- يعني جن ها مي تونن همچين بلاهايي سر مردم بيارن؟

بامداد – اي بابا، حالا اينا يه چيزي گفتن! مردم رو نشناختي چقدر يک کلاغ چهل کلاغ مي کنن؟

شايان – راست ميگه.تازه اين يارو احتمالا دعانويس بوده چون من شنيدم جن ها با دعانويس ها خيلي چپن.

- ولي من مي دونم...

بامداد – ول کن اين حرفا رو! نترس، کار تو به اين چيزا نمي کشه.بيا بريم اين داروهاتو بگيريم، بعد برو خونه بخواب.من تا فردا اين حامي رو پيدا مي کنم...بعدم ميفتم دنبال يه مديوم درست درمون.

همونطور که بامداد گفته بود داروها رو از داروخونه گرفتيم و راهي خونه ي ما شديم.بچه ها تا سر کوچه با من اومدن و سريع رفتن.ساعت تقريبا شش و نيم بعد از ظهر بود که رسيدم خونه.هوا کاملا تاريک شده بود...از همين پاييز متنفرم، تا بجنبي هوا تاريک ميشه!!

کليد انداختم و وارد راهرو شدم.به محض ورود با جمع کثيري از کفش هاي فاميل رو به رو شدم...باز اينا چتر شدن خونه ي ما! نمي دونم چرا هر چقدر فاميل هاي بابام رو سگ محل مي کنم از رو نميرن؟! اصلا حوصله شون رو نداشتم.وارد خونه شدم و باهاشون سلام و عليک کردم.مثل هميشه پاي ثابت چتر شدن، مادربزرگم رو ديدم و همچنين ايرج و عهد و عيال و عمه ها و... .خلاصه جاي خواجه حافظ رو خالي کرديم.

بعد از سلام و احوالپرسي هاي الکي پناه بردم به اتاق شيرين و شبنم.دو شب بود که نخوابيده بودم و به زور مي تونستم خودمو سر پا نگه دارم.فقط دوست داشتم بخوابم.موبايلمو خاموش کردم و دراز کشيدم.مامان اومد توي اتاق و گفت : پاشو بچه، مثلا مهمون داريم! بيا يه چند دقيقه پيششون بشين تا بابات ما رو نکُشته... .

- مهمون چيه قربونت برم؟ اينا صاحب خونه ان...ماشاالله روزي نيست که اينجا ناهار و شام تِلِپ نشن.

مامان – حالا هر چي، بيا يه چند دقيقه اونجا بشين.

- باور کن انقدر خستم حتي نمي تونم راه برم، ولي اگه تونستم حتما ميام.

مامان – يادت نره!

- نه يادم نميره.

مامان رفت و منم سعي کردم بخوابم.سر و صدا هم ديگه برام اهميتي نداشت.


romangram.com | @romangram_com