#پسران_بد__پارت_88
مامان – برو ولي شب زود بيا.
- مگه شب چه خبره؟
مامان – خبري نيست...ميگم زود بياي که بابات يه وقت بهت پيله نکنه .
- باشه، خدافظ.
از خونه زودم بيرون و با تاکسي خودمو به مطب دکترِ رسوندم.وارد مطب شدم و از منشي پرسيدم : آقاي دکتر هستن؟
منشي – بله، الان مريض داخله.
- باشه پس منتظر مي مونم.
منشي بدون معطلي گفت : حق ويزيت با دفترچه پونزده تومن، آزاد هجده تومن.
منظورش اين بود که پول رو رد کن بياد وگرنه راهت نميدم.منم اصلا به حرفش توجه نکردم...نامردم اگه دست کنم تو جيبم!
روي صندلي نشستم و منتظر شدم.موبايلم شروع کرد به زنگ زدن.
- الو؟
بامداد – سلام داروين، چطوري؟
- افتضاح.
بامداد – باز چي شده؟
- ديشب هم نتونستم بخوابم، يعني اون يارو جن...روح...هر کوفتي، اون نذاشت بخوابم.هر بار که مي خواستم بخوابم يه اتفاقي افتاد تا اينکه بي خيال خوابيدن شدم.
بامداد – اوه، پس وضع خيلي خرابه! من امروز رفتم دانشگاه ولي حامي رو نديدم.کسي هم شماره ش رو نداشت.در مورد مديوم هم پرس و جو کردم، يه نفرو بهم معرفي کردن...تونستم آدرس خونه ش رو پيدا کنم.فقط مونده برم اونجا... .
- به نظرت مي تونه کمک کنه؟!
بامداد – والله چي بگم، شنيدم کارش خوبه.
- خدا کنه بتونه، وگرنه يا اجنه و ارواح منو مي کُشن، يا خودم دخل خودمو ميارم.
romangram.com | @romangram_com