#پسران_بد__پارت_87
- چرا هستم...ولي يه اتفاقي افتاده که توي تمرين هام يه وقفه پيش اومده.داشتم مي گفتم...فکر کنم يه جايي از تمرينات رو اشتباه کردم.يه خرده از کنترلم خارج شده.
شيرين – يعني چي؟
- يعني جديدا يه اتفاقايي برام ميفته که توي روح گرايي عادي نيستن.مثلا همين سر و صداهاي امشب...دليلش همسايه ها نبودن.
شيرين – خاک بر سرت، چه گندي زدي؟! مي دونستم آخرش همه مون رو به کشتن ميدي!
- ســيس! حالا داد و بيداد راه ننداز! نترس...با شماها کاري ندارن.چند شبه که شروع شده ولي همه ي تاثيراتش رو خودم بوده...شما فقط سر و صداش رو شنيدين.
شيرين – خلاصه بهت بگم داروين، اگه ما به خاطر تو بميريم، خودم مي کُشمت.
اينو گفت و از آشپزخونه بيرون رفت.واقعا تحت تاثير علاقه ش به خودم قرار گرفتم! برگشتم و روي رختخوابم دراز کشيدم.از خستگي سرم داشت گيج مي رفت.نمي دونم چرا قفسه ي سينه م درد گرفته بود.حس مي کردم قلبم درد مي کنه طوري که نمي تونستم روي شونه هام بخوابم و مجبور شدم طاق باز بخوابم.دوست داشتم زودتر خوابم ببره.هنوز دو سه دقيقه اي از خوابيدنم نگذشته بود که صداي تق تق شنيدم.اول متوجه نشدم صدا از کجاست.فکر کردم خيالاتي شدم.دوباره سعي کردم بخوابم که صدا تکرار شد.صدا از سمت چپم بود...از طرف پنجره ها.وقتي براي سومين بار صدا رو شنيدم متوجه شدم يه نفر داره به پنجره ضربه مي زنه.صداي ضربه جوري بود که انگار يه نفر داشت با انگشت، آروم به شيشه ي ضربه ميزد.نمي دونستم چي کار کنم! صدا جوري نبود که کسي از اهالي خونه رو از خواب بيدار کنه.فقط داشت روي اعصاب من راه مي رفت.هر با که به مرز خوابيدن نزديک مي شدم صداي تق تق به گوش مي رسيد.حس مي کردم يه نفر منو زير نظر داره و به من نگاه مي کنه.يه لحظه فکر کردم شايد اين صداها با خاطر باد باشه که باعث ميشه شاخه ي درخت به پنجره برخورد کنه، چون صداها چندان منظم نبودن.براي اينکه خيالم از اين بابت راحت بشه بلند شدم و رفتم سمت پنجره، مرگ يه بار شيون هم يا بار! آروم و با احتياط جلو رفتم از پشت شيشه به حياط نگاه کردم.کسي پشت پنجره نبود.بيرون باد شديدي در حال وزيدن بود و شاخه هاي درختاي حياط رو به شدت حرکت ميداد.وقتي مطمئن شدم کسي پشت پنجره نيست خيالم راحت شد.خواستم برگردم سر جام که دوباره صداي تق تق رو شنيدم با اين تفاوت که اين بار تندتر به شيشه ضربه زد و صداي تق تق ، سه بار تکرار شد.احساس کردم يه نفر مي خواد منو متوجه خودش کنه.قلبم تند تند مي تپيد...مردد بودم برگردم سمت پنجره يا نه. يه لحظه مکث کردم و برگشتم سمت پنجره.چند ثانيه با دقت به شيشه نگاه کردم...از صدا خبري نبود...باز هم منتظر موندم ولي صدايي نشنيدم.
براي اينکه خيالم راحت بشه که اون صدا عامل ديگه اي داره جلوتر رفتم تا از پشت شيشه، زير پنجره رو نگاه کنم.خواستم دستم رو به شيشه تکيه بدم که يهو چنان ضربه اي بهم وارد که عقب عقب رفتم.انگار برق منو گرفته بود...ناگهان چيزي مثه برق به بدنم پريد.
با شوکي که بهم وارد شد کاملا خواب از سرم پريد...گرچه هر بار هم که مي خواستم بخوام، يه چيزي مانع ميشد.خوابيدن توي اون وضعيت هيچ فايده اي نداشت.فقط باعث ميشد اتفاقاي بدتري بيفته.
تمام شب توي خونه راه رفتم و هر از گاهي مي نشستم.ديگه سعي نکردم بخوابم و اتفاق ديگه اي هم نيفتاد.حين راه رفتن ياد اون روانپزشک بي شعور افتادم با اون قرص هايي که بهم داده! يادم باشه برم مطبش و اون هجده تومن رو از حلقومش بکشم بيرون.
ساعت نزديک سه بعد از ظهر بود.انقدر خسته بودم که حال و حوصله ي هيچي رو نداشتم.فقط دوست داشتم برم سراغ اون دکتر نکبت ، يا حالشو بگيرم و يا مجبورش کنم برام قرص قوي تري بنويسه.زود آماده شدم و رفتم توي راهرو تا کفش هامو بپوشم.
وقتي داشتم کفش مي پوشيدم مامان اومد بالاي سرم وايساد و گفت : کجا داري ميري؟
- آخ، ببخشيد يادم رفت اجازه بگيرم...دارم ميرم يه قرص خوابي چيزي از داروخونه بگيرم.دو شبه نتونستم بخوابم.
مامان – شايد مريض شدي! چشمات هم قرمز شدن.
- قرمزي چشمام به خاطر بي خوابيه وگرنه مريض نيستم.
مامان – خب بي خوابي هم مريضيه ديگه.
- اي بابا...مادر من گير دادي ها...همون که شما ميگي درسته.حالا اجازه ميدي برم؟
romangram.com | @romangram_com