#پسران_بد__پارت_86
مامان – کسي روي پشت بوم نبود، فکر کنم همسايه ها بودن و زود هم رفتن خونه شون.
بابا – بايد يه فکري به حال اين همسايه ها بکنيم، خيلي دارن پُررو ميشن.همين روزاست که برم سراغشون.
بابا و مامان توي پذيرايي مشغول حرف زدن شدن.شيرين و شبنم هم داشتن به حرفاشون گوش مي دادن.کسي حواسش به من نبود. رفتم توي آشپزخونه و کنار ديوار نشستم.به پشت سرم دست کشيدم تا ببينم خون اومده يا نه...خوشبختانه نشکسته بود.خراش روي گردنم هم خونريزي نداشت.فقط جاش مي سوخت.به خاطر اتفاقي که افتاده بود و البته بي خوابيِ شب قبل شديدا سرم درد مي کرد.مي ترسيدم قضيه رو به بقيه بگم، چون اين موجود هر چي که هست فقط با من کار داره.اگه بهشون بگم فقط باعث ترس شون ميشم، همين و بس!
همين لحظه مامان وارد آشپزخونه شد و گفت : چرا اينجا نشستي؟ ديگه پاشو برو بخواب، کسي توي پذيرايي نيست.
- باشه .
مامان – چته ؟ چرا ناراحتي؟
- ناراحت نيستم، خستم.
مامان – گردنت چرا زخم شده؟
- وقتي افتادم زمين اينجوري شد.
از آشپزخونه بيرون اومدم و چراغ هاي پذيرايي رو خاموش کردم و دوباره برگشتم روي رختخوابم دراز کشيدم.ساعت نزديک يک شب بود.با اينکه خيلي خسته بودم از ترس خوابم نمي برد.فکرم شديدا مشغول بود.دوست داشتم اين موضوع رو به يکي بگم ولي همش به اين نتيجه مي رسيدم که گفتنش فايده اي نداره. يقينا همه مخصوصا بابا و مامان مسبب اصليش رو خودم مي دونن به خاطر اينکه فکر مي کنن خودم دنبال اين کارا بودم! تازه کاري هم از دست شون برنمياد.فقط شايان و بامداد مي تونستن به دادم برسن...بايد هر چي زودتر بگردم دنبال يه مديوم، چون حتي خودم هم نمي دونم اين کارا زير سر چه موجوديه؟! جن يا روح؟
پتو رو، روي خودم کشيدم و سعي کردم به هيچ چيز فکر نکنم.خونه تو سکوت بود و به جز صداي باد، صداي ديگه اي شنيده نمي شد.کم کم داشت خوابم مي برد که يه نفر چراغو روشن کرد.چشمامو به زور باز کردم و به کليد برق نگاه کردم...از کسي خبري نبود! چند ثانيه صبر کردم به اميد اينکه يکي از اهالي خونه رو ببينم اما خيلي زود فهميدم کار اونا نيست.يه نفس عميق کشيدم و سعي کردم خونسرد باشم.بلند شدم و رفتم سمت کليد برق. چراغ رو خاموش کردم و زود برگشتم سر جام.همين که دراز کشيدم دوباره چراغ روشن شد.اعصابم به هم ريخته بود...نزديک بود بزنم زير گريه.انگار يکي تعهد داشت سر به سرم بذاره و اجازه نده بخوابم.خواستم بلند شم و برم چراغ رو خاموش کنم که يهو خودش خاموش شد.با ترس و لرز همونجا نشستم و هر لحظه منتظر يه اتفاق ترسناک بودم.
حدودا يه ربع نشستم اما اتفاقي نيفتاد.خيالم کمي راحت شده بود.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه تا چند تا از قرص هامو بخورم و راحت بخوابم.با اينکه سر شب خورده بودم ولي اثر نکرده بودن.قرص ها رو ريختم توي دستم و يه ليوان آب برداشتم.هنوز قرص اول رو نخورده بودم که شيرين اومد توي آشپزخونه.يه پشت چشم هم واسم نازک کرد و رفت سمت يخچال.در حالي که داشتم قرص ها رو يکي يکي مي خوردم نگاهم به شيرين بود.يه لحظه به فکرم رسيد به شيرين قضيه رو بگم.با اينکه اخلاق خيلي گندي داره ولي دلم خنک ميشه که حداقل به يه نفر گفتم.
شيرين – چيه؟ چرا زُل زدي به من؟! شناسنامه بدم؟
- نه، لازم نيست.
شيرين – به هر حال اگه يه وقت خواستي تعارف نکن.
- مي خواستم يه چيزي بگم، داشتم تصميم مي گرفتم بهت بگم يا نه.
شيرين – اگه مي خواي بگو، زودتر بگو...خوابم مياد.
- خودت که مي دوني من دنبال روح گرايي بودم... .
شيرين – بودي؟!! يعني الان ديگه نيستي؟
romangram.com | @romangram_com