#پسران_بد__پارت_85

رفتم توي آشپزخونه تا قرص هامو بخورم.از شانس بد، شيرين هم توي آشپزخونه بود...به خاطر بي خوابي ديشب شديدا خسته بودم و منتظر نشدم شيرين از آشپزخونه بيرون بره.يه ليوان آب برداشتم و دونه دونه قرص مي خوردم.

شيرين – به سلامتي مريض شدي؟

- سلامت باشي.

شيرين – اگه نگي ميرم به مامان ميگم.

- برو بگو.

شيرين عصباني شد و عين بچه هاي دو ساله پاشو به زمين کوبيد گفت : بگو ديگه! ميرم به بابا ميگم ها!

- خب برو بگو! اتفاقا منم بايد يه چيزايي رو به بابا بگم ، ببينم بلدِ با دختراش هم کلنگي برخورد کنه يا نه ؟!

مي دونستم شيرين کاملا متوجه شده در مورد دوستيش با بامداد حرف مي زنم...ديگه چيزي نگفت و از آشپزخونه بيرون رفت.

قرص ها رو خوردم و رفتم توي رختخوابم، يه گوشه ي پذيرايي دراز کشيدم.همه ي چراغ هاي خونه غير از چراغ اتاق شيرين و شبنم خاموش بود.داشتم از خستگي بال بال ميزدم و هنوز نخوابيده، پلک هام سنگين شده بودن.

کم کم داشت خوابم مي برد که متوجه صداي در زيرزمين شدم،انگار داشت آروم باز ميشد.چون باد ميومد احتمال دادم باد، در زيرزمين رو باز و بسته کرده باشه...بدون توجه به صدا دوباره سعي کردم بخوام.چند ثانيه نگذشته بود که صداي بهم خوردن چند شيشه رو از زيرزمين شنيدم که هر لحظه بيشتر ميشدن.ديگه مطمئن شدم اين صداها تصادفي به وجود نيومدن.حسابي ترسيده بودم، سر جام نشستم.نمي دونستم چي کار کنم.آرزو مي کردم قضيه به همين سر و صداها ختم بشه که يهو به خاطر صداي بَم سقوط يه جسم، يکه خوردم...انگار يه نفر از ارتفاع زيادي پريد روي پشت بوم.صدا به قدري زياد بود که همه از اتاق هاشون بيرون اومدن.

قبل از اينکه کسي فرصت کنه حرفي بزنه دوباره صدا تکرار شد.

مامان که از همه نگران تر به نظر مي رسيد گفت : فکر کنم صدا از پشت بوم بود.

بابا رفت سمت راهرو و گفت : "من ميرم يه نگاهي بندازم...حتما کار همسايه هاست."

مامان هم دنبال بابا راه افتاد و هر دو رفتن روي پشت بوم.شيرين و شبنم هم توي راه پله، منتظر وايساده بودن...اما من هنوز توي هال بودم... دوباره صدا تکرار شد و شبنم، مامان و بابا رو صدا زد و ازشون خواست بيان پايين.همين لحظه بود که برق قطع شد و ثانيه اي بعد صداي به هم کوبيدنِ در هال به گوش رسيد.مطمئن بودم که قراره اتفاق بدي بيفته.انقدر هول شده بودم که نمي دونستم بايد چي کار کنم! همه جا به قدري تاريک بود که مسير آشپزخونه رو هم گم کرده بودم.از اون طرف شيرين و شبنم هم سر و صدا راه انداخته بودن و نمي ذاشتن صدا به صدا برسه.يه نفس عميق کشيدم و سعي کردم خونسرد باشم.دستمو به ديوار گرفتم و خواستم برم از آشپزخونه چراغ قوه بيارم که به وضوح حس کردم يه دست بزرگ مچ پام رو گرفت و با قدرت کشيد... افتادم و پشت سرم محکم به زمين برخورد کرد و آه از نهادم بلند شد.ضربه اي که به سرم خورد باعث شد يه خرده بي حس بشم و به هيچوجه توان صدا زدن بقيه رو نداشتم.هنوز تماس دست رو، روي مچ پام حس مي کردم، داشت منو به سمت اتاق خودم مي کشوند.با ورود به اتاق، تماس دست قطع شد و در اتاق با شدت به هم کوبيد.

همه جا تاريک بود و هيچ چيزو نمي تونستم ببينم.به زحمت مي تونستم حرکت کنم.حس مي کردم يه نفر توي اتاق مشغول راه رفتنه ...آروم قدم برمي داشت...ديگه صداي شيرين و شبنم هم نمي شنيدم و خونه تو سکوت مطلق بود.تمام حواسم به اطرافم بود که متوجه يه صداي ديگه شدم.مثل صداي نفس کشيدن بود اما چيزي شبيه خُر خُر هم بين نفس هاش شنيده ميشد.هر لحظه منتظر يه اتفاق وحشتناک بودم...دعا مي کردم زودتر بقيه متوجه موضوع بشن يا لااقل برق وصل بشه...چند ثانيه اي نگذشته بود که حرکت دستي رو، روي گردنم احساس کردم.گردنم از ترس کاملا منقبض شده بود.متوجه شدم اون دست به طرز عجيبي بزرگه! با اينکه دستش روي گردنم بود ولي فشاري حس نمي کردم.

صداي شبنم رو شنيدم که داشت منو صدا ميزد.چند ثانيه بعد يه نفر از اهالي خونه در اتاق رو باز کرد.با باز شدن در اتاق سوزشي روي گردنم حس کردم...مثل يه خراش و بعد مامان چراغ رو روشن کرد و غير از من هيچکس توي اتاق نبود.

مامان با نگراني پرسيد : چي شده؟ چرا اومدي اينجا ؟

در حالي سعي مي کردم بشينم جواب دادم : مي خواستم يه چراغ قوه اي چيزي پيدا کنم، اشتباهي اومدم اينجا...تاريک بود، خوردم زمين.

با زحمت از جام بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم.ترجيح دادم اون لحظه در مورد اتفاقي که افتاده ، مخصوصا به مامان حرفي نزنم.با اينکه خيلي ترسيده بودم ولي سعي مي کردم قيافه م ضايع نباشه.


romangram.com | @romangram_com