#پسران_بد__پارت_84

دکتر با يه لبخند مليح : "خب دوست عزيز، من در خدمتم."

- عرض به حضورتون که من يه چند شبي ميشه کم خوابي دارم، گاهي اوقات هم از خواب مي پرم...بي خود و بي جهت.الان رفتم داروخونه قرص خواب بگيرم گفتن بدون نسخه نميدن...براي همين مجبـــور شدم بيام خدمت شما.

( از قصد کلمه ي "مجبور" رو طوري ادا کردم که يه حالي ازش گرفته باشم)

دکتر – مطمئني تنها مشکلت همينه؟

- بله ديگه...فکر کنم.

دکتر – به جز بي خوابي، ديگه چه مشکلي داري؟ مثلا اون مواقعي که مي خوابي، کابوس نمي بيني؟ چون به هر حال اون از خواب پريدن هات بايد يه دليل خاصي داشته باشه.

- والله چي بگم! يادم نمياد.يعني وقتي از خواب بيدار ميشم انگار هيچ خوابي در کار نبوده.ولي فکر کنم کابوس مي بينم چون يه بار توي خواب داد و بيداد راه انداخته بودم...البته خواهرم اينو گفت.

دکتر – اگه من بخوام برات دارو بنويسم بايد بدونم دقيقا مشکلت چيه ولي فکر مي کنم تو نمي خواي بگي! بگو ببينم، با خانواده ت مشکلي نداري؟...يا مثلا اخلاق خاصي... .

- مثلا ناهنجاري اخلاقي؟

دکتر – نه دقيقا...منظورم اين نبود.

- پس چرا من اينجوري برداشت کردم؟ البته مهم نيست...باشه آقاي دکتر ميگم.من با دو تا از دوستام يه گروه روح گرايي داريم.تمرينات احضار ارواح مي کنيم.

همين که دکتره اين حرف رو شنيد حالت چهره ش کاملا تغيير کرد...مثلا مي خواست نشون بده که حرفاي من خيلي براش جالبه و خوشش اومده ولي تابلو بود که همه ي حرکاتش ساختگيه.

دکتر- خب، ادامه بده...خيلي جالب شد.

- هيچي ديگه...داشتم چي مي گفتم؟ آهان يادم اومد.الان يه چند وقتي ميشه که من يه چيزايي مي بينم.مثلا چند شب پيش يه نفر توي خونه مون ظاهر شد و بعد، اتاق من منفجر شد...طرف هم غيبش زد.يا اينکه شيشه هاي خونه مون بدون هيچ عامل خارجي اي مي شکنن... .

دوباره دکتره با حالتي مشتاقانه اي حرفاي منو تاييد کرد و ازم خواست ادامه بدم.بعضي وقتا حسابي خندم مي گرفت ولي خودمو کنترل مي کردم.خلاصه انقدر يارو وقتش آزاد بود که مجبور شدم تمام اتفاقات اخير رو براش تعريف کنم.تا اينکه بحث مون به شخصيت من رسيد.دکتر همش نظر خودمو در مورد خودم مي پرسيد و ارتباطم با بقيه و از اين حرفا.جالبه که در تمام مدت هم حرفاي من و با شور و اشتياق تاييد مي کرد...اصلا هم کاري نداشت که من چي ميگم.براي اينکه امتحانش کنم و ببينم واقعا از روي صداقت داره حرفاي منو تاييد مي کنه يا نه بهش گفتم : "آقاي دکتر من حقيقتا از خودم متنفرم...خيلي از خودم بدم مياد... "

دکتر با اشتياق گفت: خب خب، خيلي خوبه...ادامه بده.

ديگه مطمئن شدم خودش بيشتر از من به روانپزشک احتياج داره!

خوشبختانه همونجا بحث مون تموم شد و برام چند تا قرص و دارو نوشت و البته ازم خواست يه جلسه ي ديگه هم برم پيشش.

سريع رفتم داروهارو از داروخونه گرفتم و خودمو به خونه رسوندم.


romangram.com | @romangram_com