#پسران_بد__پارت_83

بامداد – توي اين وضعيت سراغ هر کسي بريم بهتر از باباي حاميه.من از امروز پرس و جو مي کنم ببينم مديوم ديگه اي توي اين شهر هست يا نه...فقط به نظرم يه کار ديگه هم بايد بکنيم،ولي نمي دونم چقدر اين کارمون درسته!

شايان – چه کاري؟

بامداد – اينکه با حامي حرف بزنيم...البته نه مورد باباش! در مورد مشکل تو.مطمئنا مي تونه کمک کنه.

- حالا فرض کن طرف دستش با باباش تو يه کاسه باشه، اونوقت چي؟

بامداد – اونوقت من يه مديومِ کار بلد واست گير ميارم، نگران نباش.

اون روز کلاس نداشتيم و من تا بعد از ظهر پيش بچه ها موندم و تمام مدت در مورد مشکل من حرف زديم.نزديک ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خونه شايان بيرون اومدم.تصميم داشتم تمام مسير رو پياده طي کنم و سر راه از داروخونه قرص خواب يا آرامبخش بگيرم.خودمو به نزديک ترين داروخونه رسوندم و رفتم تو... .

- ببخشيد، من يه بسته قرص خواب مي خوام...ترجيحا رازاک باشه.چون يه سري قرص ها تاثيرشونو روي من از دست دادن.

يارو که تا اون لحظه با دقت به حرف هاي من گوش مي کرد ، مکث کرد و به من خيره شد و بعد چند ثانيه گفت : بدون نسخه نمي تونم رازاک بدم.

- يعني هيچ راهي نداره؟

يارو ديگه چيزي نگفت...اين دفعه حتي نگاه هم نکرد.

بدبختانه اين نزديک ترين داروخونه ي منطقه بود...حالا فهميدم، شبنم راست مي گفت.بدون نسخه نميدن.با حالي گرفته از داروخونه اومدم بيرون و به راهم ادامه دادم.يه لحظه به ذهنم رسيد برم پيش يه دکتر.شايد اينجوري داروهاي موثر تري هم گيرم بياد.

از همونجا راهم رو کج کردم سمت مرکز شهر.ده دقيقه اي خودمو به ميدون اصلي شهر رسوندم.

توي پياده رو داشتم به تابلوي پزشکا نگاه مي کردم.مونده بودم برم پيش دکتر مغز و اعصاب يا روانپزشک! ...در آخر روانپزشک رو انتخاب کردم، فوقِ فوقش خود دکتره بهم ميگه اشتباه اومدم!مطب دکتره طبقه ي دوم بود.از پله ها بالا رفتم و وارد مطب شدم.همونطور که حدس مي زدم خيلي خيلي خلوت بود.تنها بيماري که اونجا مي ديدم خودم بودم! رفتم جلوي ميز منشي و سلام کردم.

- ببخشيد، آقاي دکتر هستن؟

منشي – بله ، الان دارن بيمار ويزيت مي کنن.بايد چند دقيقه منتظر باشين.

- بعد...ويزيتش چقدره؟!

منشي – با دفترچه پونزده تومن، بدون دفترچه هجده.

لامصب چقدر هم دندون گرد بود. من خاک بر سر هم که يهويي اومده بودم و دفترچه نداشتم مجبور شدم همون هجده تومن رو پياده شم.بعد از چند دقيقه انتظار بلاخره نوبتم شد و وارد اتاق دکتر شدم.

يارو دکتره يه مرد حدودا چهل و پنج ساله بود که يکسره لبخند هاي تصنعي مي زد...قشــــنگ رو مخ من بود.


romangram.com | @romangram_com