#پسران_بد__پارت_69

- پدرشوهر؟! مگه اينا عقد کردن که اون شوهر شبنم محسوب بشه؟! بعدم چون هنوز عقد نکردن مهموني دادن بي معنيه... من که نميام.

شبنم – داروين مسخره بازي درنيار! بيا ديگه... .

- باور کن نه حوصله دارم و نه خوشم مياد.بگيد مريض بود و ...چه مي دونم، داشت مي مُرد و از اين حرفا.البته شايد هم لازم نباشه اينارو بگين چون احتمالا اونا منو يادشون رفته باشه.

شيرين با کنايه گفت : نه بابا، مگه ميشه با اون شيرين کاري اي که سر مهريه دراوردي تو رو يادشون بره؟!

- خب پس همون بگين داره مي ميره.اينجوري به خاطر شيرين کاري اي هم که کردم دل شون خنک ميشه.

بابا که تا حالا ساکت بود گفت : "لابد نمي خواد بياد ديگه ، شماها هم برين زودتر آماده شين."

اصلا امکان نداره اين بشر بدون اخم و تَخم حرف بزنه.مخصوصا اگه يه طرف صحبت من باشم! اما استثنائا اين يه دفه رو خوب اومد...حداقل دهن گشاد شيرين رو بست، منم از يه مهموني خاله زنکي نجات داد.

چهل دقيقه ، شايد هم بيشتر طول کشيد تا مامان اينا آماده بشن و تازه حوالي ساعت هفت راهي مهموني شدن.مامان قبل از اينکه بره بهم سفارش کرد که در هال يا در ورودي خونه رو قفل کنم.منم در هال رو قفل کردم و رفتم سمت تلويزيون و همونجا پلاس شدم.دوست داشتم به شايان و بامداد خبر بدم بيان پيشم ولي منصرف شدم چون ممکن بود مامان اينا زود برگردن و اگه بابا بچه ها رو اينجا ميديد بيچارم مي کرد.

دو ساعتي ميشد که پاي تلويزيون نشسته بودم اما حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم تا اينکه گشنگي منو به سمت آشپزخونه کشوند.رفتم توي آشپزخونه و در يخچال رو باز کردم.غذايي براي گرم کردن داخل يخچال نبود و واسه همين تصميم گرفتم نيمرو بخورم.يه تخم مرغ برداشتم و رفتم سمت کابينت تا ماهي تابه رو بردارم که صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.ماهي تابه و تخم مرغ رو گذاشتم روي اجاق گاز و رفتم توي اتاق تا موبايلم رو جواب بدم.شماره ناشناس بود، اما جواب دادم.

- الو؟!

کسي جواب نداد.صدايي که از توي گوشي ميومد جوري بود که انگار طرف از تلفن عمومي زنگ مي زنه.صداي ماشين ها و يه محيط باز به گوش مي رسيد.با خودم فکر کردم که حتما مزاحمه و بعد چند ثانيه گوشي رو قطع کردم و برگشتم به آشپزخونه.

بدون معطلي رفتم طرف اجاق گاز تا نيمرو درست کنم که ديدم تخم مرغ نيست! يه لحظه شک کردم...يادم نميومد تخم مرغ رو از يخچال بيرون اورده بودم يا نه؟! براي آسودگي خاطر خودم ترجيح دادم اينجوري فکر کنم که تخم مرغي در کار نبود.دوباره رفتم سمت يخچال تا يه تخم مرغ ديگه بردارم که اين بار صداي زنگ تلفن رو شنيدم.اَي بابا...يه لحظه با خودم فکر کردم که جواب ندم اما ديدم نميشه.اگه بابا اينا باشن و من جواب ندم نگران ميشن...يا حداقلش اينه که کلي بهم غُر مي زنن! بي خيال يخچال شدم و رفتم توي پذيرائي تا تلفن رو جواب بدم.تلفن انتهاي پذيرائي بود.سريع خودمو بهش رسوندم و گوشي رو برداشتم.

- الو ؟!

اين بار هم صداي کسي رو نشنيدم.دلم مي خواست چند تا فحش حواله ي طرف کنم که گوشي رو قطع کرد و صداي بوق شنيده شد.با عصبانيت گوشي رو گذاشتم و خواستم برگردم به آشپزخونه که صداي در هال رو شنيدم...انگار يه نفر دستگيره ي در رو حرکت داد ولي نتونست وارد خونه بشه.من سر جام ميخکوب شده بودم ولي خيالم راحت بود که در هال قفله.مي خواستم برم و از توي آشپزخونه يه چاقو بردارم.حدس زدم کسي خونه ي ما رو زير نظر داشته و مي دونسته که کسي به جز من خونه نيست.هنوز از جام حرکت نکرده بودم که صداي باز شدن در هال رو شنيدم.نمي دونستم چجوري تونسته بود درو انقدر راحت باز کنه! حس مي کردم کارم تمومه...ترسيده بودم ولي همون لحظه به فکرم رسيد که باهاش مقابله کنم، مگه چقدر مي تونه از من بزرگتر باشه؟! مگه اينکه چند نفر باشن که در اون صورت دخلم اومده!

هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يه نفر درو کاملا باز کرد و وارد خونه شد.انقدر سريع اتفاق افتاد که فرصت هيچ عکس العملي رو نداشتم.با ديدنش حسابي جا خوردم.همون مردي بود که چند شب پيش توي حياط ديده بودم، قد بلند و هيکلي با موهاي کم و چشمايي که از حدقه بيرون زده بودن.اما لحظه اي طول نکشيد و اون مرد بدون اينکه حتي به من نيم نگاهي بندازه مستقيم رفت سمت آشپزخونه.همون لحظه خدا رو شکر کردم که به من نگاه نکرد وگرنه حتما زهره ترک مي شدم!

بدبختانه آشپزخونه ي ما اُپن نبود و نمي دونستم داره اون تو چه غلطي مي کنه! مونده بودم چه خاکي به سرم بريزم...نمي تونستم تا اومدن بابا اينا صبر کنم.اصلا معلوم نبود اونا کِي بيان.پليس هم که تا کسي نميره نمياد! تصميم گرفتم خودم برم توي آشپزخونه.چاقو نداشتم و نمي دونستم با خودم چي ببرم.حتي يه گلدون به درد بخور هم دم دستم نبود.چاره اي نداشتم، بايد دست خالي مي رفتم.آروم رفتم کنار در آشپزخونه.صداي آب به گوش مي رسيد.مثه اينکه يارو شير آب رو باز کرده بودم.عجب رواني ايه! کاراش هيچ معني اي ندارن.بدون اينکه وارد آشپزخونه بشم و حتي نيم نگاهي داخلش بندازم با صدايي که از شدت استرس و ترس مي لرزيد گفتم : بهتره بياي بيرون وگرنه دخلتو ميارم.

صدام انقدر مسخره بود که هر سارق ابلهي رو به خنده مي نداخت.چند ثانيه منتظر موندم اما خبري نشد.فقط صداي آب رو مي شنيدم.ديگه حسابي کفري شده بودم.يه خرده از شدت ترسم کم شد .يه نفس عميق کشيدم و بي درنگ وارد آشپزخونه شدم.همه چيز عادي بود و از هيچ کس خبري نبود که ناگهان صداي انفجار به گوش رسيد.

صدا از طرف اتاق خودم بود.خواستم برم و ببينم چه اتفاقي افتاده.هنوز از در آشپزخونه بيرون نيومده بودم که دوباره انفجار تکرار شد.اين بار از دفعه ي قبل شديدتر بود و شيشه ي بالاي در اتاقم هم شکست و ريخت.اگه زودتر دست به کار نميشدم کل خونه مي رفت رو هوا ! خودمو به تلفن رسوندم و به آتش نشاني زنگ زدم.اتاقم داشت توي آتيش مي سوخت اما هيچ کاري از دستم برنميومد.جرأت نداشتم برم سمتش چون مي ترسم انفجار دوباره تکرار بشه.شک نداشتم که همه چيز زير سر اون روح عوضيه!

چند دقيقه بعد آتش نشاني رسيد و فورا هم منو از خونه بيرون کردن و مجبور شدم توي کوچه بمونم.مي گفتن احتمال داره لوله هاي گاز دوباره منفجر بشن.با اون وضعيت هيــــچ تعجبي نداشت که همسايه هاي فضول جمع بشن و نظاره گر ماجرا باشن...همسايه هايي که همينجوري هم خونه ي ما رو زير نظر دارن! اعصابم داغون بود و حوصله ي جواب پس دادن به همسايه ها رو نداشتم براي همين اون طرف کوچه، به ديوار ساختمون نيمه کاره اي که روبه روي خونه مون بود تکيه دادم.اونجا تاريک تر بود و کمتر توي ديد بودم.حسابي عصباني بودم و يه خرده هم عذاب وجدان داشتم...اتفاقي که واسه خونه مون افتاده بود به خاطر حماقت خودم بود! اما خدا رو شکر که فقط اتاق خودم منفجر شد وگرنه عذاب وجدان بيچارم مي کرد.تا کارم به ديوونه خونه نکشيده بايد زودتر اين قائله رو ختم کنم...از قرار معلوم همه ي کتاب هام هم نابود شدن.بايد زودتر برم پيش بچه ها...حتما اونا راهش رو بلدن.


romangram.com | @romangram_com