#پسران_بد__پارت_70

چند دقيقه گذشت که بلاخره بابا اينا برگشتن.مامان که تا رسيد شروع کرد به گريه و زاري...اصلا اجازه نداد کسي قضيه رو توضيح بده.با سر و صداي مامان يهو جلوي خونه شلوغ شد.بابا ، مغز متفکر گروه هم داشت دنبال من مي گشت و از همه پرس و جو مي کرد.منم شديدا از اين بابت نگران بودم و بهم استرس وارد شده بود، جوري که وقتي اون يارو رو توي خونه ديدم انقدر بهم استرس وارد نشد! ولي چاره اي نبود...بايد جلو مي رفتم.

خودمو به بقيه رسوندم .بابا که تا منو ديد ديگه هيچي نگفت، اصلا معلوم نبود واسه چي دنبال من مي گشت! شيرين کيفشو پرت کرد طرفم و گفت : "ديوونه، فکر کرديم تو هم ترکيدي!"

اي بابا...چقدر ناراحت شد ديد من زنده ام.مامان هم ديگه از گريه دست کشيد.جاي شکرش باقيه که لااقل مامان به فکر من بوده!

وقتي کار آتش نشان ها تموم شد، يکي شون اومد پيش ما گفت که لوله ي گازِ اتاق نشتي داشته و باعث انفجار شده.با اين حرفش کار منو راحت کرد.ديگه مجبور نبودم چهار ساعت براشون توضيح هاي الکي بدم.تنها دغدغه ام اين بود که اون روح لعنتي اين وسط چه غلطي مي کرد؟! اصلا نقشش توي انفجار چي بود؟

آتش نشان ها بهمون هشدار دادن که تا قبل از درست شدن لوله هاي گاز نمي تونيم از گاز استفاده کنيم و توي خونه بمونيم و رفتن.

همه رفتيم داخل تا ببينيم خونه چقدر آسيب ديده.خوشبختانه فقط اتاق من سوخته بود...ديوار هاي بيرون از اتاق هم يه خرده سياه شده بودن.تمام کتاب هام سوخته بودن...فرش که ديگه نابود شده بود! ديوارهاي اتاق هم يه تيکه سياه شده بودن.

بابا که عصبانيت توي چهره ش موج ميزد با ابروهاي در هم کشيده گفت : جمع کنيد امشب بريم خونه ي مامان اينا...توي اين سرما که نميشه بي بخاري موند.

مامان – باشه... بچه ها، زودتر هر چي واسه امشب لازم داريد بردارين ...تا فردا بيايم لوله ها رو درست کنيم.

شيرين و شبنم رفتن تا آماده بشن.منم که وسايلم نابود شده بودن ...به هيچوجه هم قصد نداشتم با مامان اينا برم.ترجيح مي دادم برم پيش شايان،فقط نمي دونستم اينو چجوري بگم که بابا قاطي نکنه!

تا بابا سرگرم کارشناسي اتاق من بود، رفتم پيش مامان و آروم گفتم : مامان، ميشه من نيام؟! باور کن اعصاب اونجا اومدن رو ندارم.

مامان – باشه، اشکالي نداره.ولي بگو ببينم امشب مي خواي کجا بخوابي؟

- ميرم پيش شايان.اونجا راحت ترم.يه سري از کاراي دانشگاه رو هم بايد حتما امشب انجام بدم.وسايل خودم که سوختن...مجبورم با شايان کار کنم.

مامان – باشه...سر راه تو رو هم مي ذاريم جلوي خونه ي شايان.

- نه...خودم ميرم.بابا نبينه من ميرم اونجا، بهتره.

مامان – کاپشن داري؟

تازه يادم افتاد کاپشنم هم توي اتاق بوده...عجب بدشانسي اي!

- نه ولي خودم ميرم...با آژانس.

مامان – هر جور ميلته...پس تا بابات نديده راه بيفت برو.

قبل از اينکه بابا متوجه بشه از خونه بيرون اومدم.هوا شديدا سرد بود.آسمون هم ابري بود و همين که به سر کوچه رسيدم برف شروع به باريدن کرد.تند تند راه مي رفتم تا خودمو به آژانس سر خيابون برسونم يا حداقل يه تاکسي بگيرم که تازه يادم افتاد پول هم ندارم! مي خواستم برگردم خونه اما حس کردم به دردسرش نمي ارزه.اونوقت بايد چهار ساعت با بابا کل کل کنم و آخرش هم دعوامون ميشه.


romangram.com | @romangram_com