#پسران_بد__پارت_68

- تا حالا چيزي شبيه به اين توي کتاب ها خونده بودي؟!

شايان – دقيقا نمي دونم...ولي فکر کنم يه جا نوشته بود ممکنه براي واسطه هاي کمي اتفاق بيفته.البته يادمه گفته بود که ارواح از اينکه خودشون رو به ديگران نشون بدن منظور خاصي دارن.

- يعني اون روحه مي خواسته يه چيزي به من بگه؟!

شايان – آره... احتمالش هست.

- يه چيز ديگه...ممکنه دوباره اتفاق بيفته ؟ آخه نه که خيلي يهويي بود، باعث شد خيلي بترسم.

شايان – آره خب، ولي اگه دوست نداري اتفاق بيفته مي توني بهشون بگي.خودت که مي دوني، اگه بفهمن ترسيدي ديگه تکرار نمي کنن.ولي يه چيز ديگه هم هست!

- چي؟

شايان – اينکه اگه واقعا لازم باشه که اون پيام رو بهت برسونن، ول کن ِ ماجرا نيستن.

- باشه، مرسي...فعلا خدافظ.

شايان – قربونت، خدافظ.

کم کم داشتم به خونه نزديک مي شدم اما لحظه اي هم نمي تونستم از فکر اتفاقات امروز بيام بيرون.همين که رسيدم کليد انداختم و وارد خونه شدم.هوا کاملا تاريک شده بود.ساعت نزديک شش بعد از ظهر بود.سرمو انداختم پايين و رفتم توي اتاقم.

هر چي فکر مي کردم يادم نميومد کسي که جلوم ظاهر شده بود دقيقا چه شکلي بود! ولي مطمئنم نکته ي خاصي توي چهره ش نبود که يادم بمونه يا ازش بترسم...کاملا معمولي بود.يه مرد هم قد خودم، با موهاي مشکي و لباس هاي کاملا عادي... .ولي در کل شايد اين اتفاق خوبي باشه و نشون ميده که دارم موفق ميشم.واسطه هاي کمي قدرت ديدن ارواح رو دارن.اگه منم جزو اون عده ي کم باشم عالي ميشه!! بايد آماده ي اتفاقات اين چنيني باشم.

فکرم مشغول بود که مامان صدام زد.از اتاق بيرون اومدم که ديدم همه توي پذيرايي جمع اند.

- سلام.

مامان – عليک سلام.آماده شو بريم.

- کجا به سلامتي ؟

مامان – خونه ي آقاي رضايي اينا ؟!

- کي؟!

مامان – پدرشوهر شبنم.امشب دعوت مون کردن و بابات هم قبول کرده.بنده هاي خدا کلي اصرار کردن تا بابات راضي شد.


romangram.com | @romangram_com