#پسران_بد__پارت_62
بامداد موبايلشو از جيبش بيرون اورد و به من داد.موبايل بامداد رو توي دست راستم گرفتم و مستقيم رفتم تو قسمت پيام هاش.آخرين پيام هاش با يه شماره ي ناشناس رد و بدل شده بود.خط طرف اعتباري بود و برام آشنا نبود.اما لازم نبود زياد فکر کنم.از محتواي پيام ها ميشد فهميد با کي حرف ميزده.به صورت کاملا اتفاقي طرف پيام داده بود که " تو باهاش نميري کوه؟"، بامداد هم جواب فرستاده بود " نه، به ما چيزي نگفته...داروينه ديگه... ."حوصله نداشتم بقيه ي پيام هاشون رو بخونم...البته فهميدن اينکه دو تا آدم خل و چل به همديگه چي ميگن آنچنان سخت نيست! در عين حال از دست جفت شون هم ناراحت شدم.ناراحت و البته عصباني... .
موبايل بامداد رو پس دادم و سعي کردم اصلا به روي خودم نيارم.
- نه، توي موبايل تو هم نخوند.کلا مشکل داره، بايد با يه کيفيت ديگه دانلودش کنم.
بامداد – چقد بد... .
- خيــــلي... .خب ديگه پاشين راه بيفتيم.
دوباره راه افتاديم و من عقب تر از بچه ها حرکت مي کردم.اعصابم از دست شيرين و بامداد به هم ريخته بود.کلا من آدمي نيستم که به خاطر مسائل شخصي خواهرام رگ قلمبه کنم ،فک مي کنم خودشون انقدر عقلشون ميرسه که نياز به اندرز من نداشته باشن! براي همين شبنم خيلي از حرفاشو بهم مي زنه...اما يه جورايي از دست شيرين ناراحت بودم.حالا اون عقلش نميرسه...اين بامداد نکبت چرا چيزي نگفت؟! با خاطر اين حرکت شون هم که شده بايد باهاشون کلنگي برخورد کنم.
تو کل مسير سکوت کرده بودم و فقط شايان و بامداد بودن که با همديگه حرف ميزدن.کم کم داشتيم به قلّه نزديک مي شديم و همگي اون نور رو مي ديديم..براي اينکه به رأس قلّه و اون آتيش برسيم بايد يه مسيري رو در عرض کوه حرکت مي کرديم.حدودا صد متر با آتيش فاصله داشتيم... .
شايان – نميشه من اينجا بمونم؟!
- با ما بياي بهتر از اينه که اينجا تنها بموني.
بامداد – داروين اميدوارم ناراحت نشي ولي منم دوست دارم همينجا بمونم.نمي دونم چرا استرس گرفتم!
- يعني من تنها برم؟!... باشه...شما دو تا ، تا همين جا هم که اومدين، خيلي هنر کردين!! پس شما همين جا بمونيد.منم سعي مي کنم زود برگردم.
منو بگو رو ديوار کيا يادگاري نوشتم! آخرش هم رفيق نيمه راه شدن.البته هيچ تعجبي نداره...مخصوصا در مورد شايان.بي خيالشون شدم و به راهم ادامه دادم.با احتياط راه مي رفتم تا مبادا يه وقت زمين بخورم، گرچه چشمام به تاريکي عادت کرده بودن و مي تونستم جلوي پام رو ببينم.کم کم داشتم به اون نور نزديک مي شدم.خوشحال بودم از اينکه دارم قضيه رو کشف مي کنم.کم کم سرعتم رو بيشتر کردم تا زودتر به آتيش برسم اما در کمال تعجب ديدم که هر چي به نور نزديک تر ميشم، نور در حال کوچيک شدن و وقتي به فاصله ي ده متريش رسيدم ، اون نور مثه يه ذره کوچيک شد تا اينکه بلاخره ناپديد شد.با ديدن اين صحنه ترس غير قابل وصفي تمام وجودمو گرفت.من بودم و تاريکي مطلق و نوري که جلوي چشمم ناپديد شده بود...اونم بدون هيچ دليل موجهي! ديگه نمي تونستم اونجا بمونم...داشتم قبض روح ميشدم.سريع به سمت بچه ها چرخيدم.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يه سيلي محکم به صورتم خورد.به حدي محکم بود که بي اختيار روي زمين افتادم.جاي سيلي روي صورتم داغ شده بود و به شدت مي سوخت.از ترس زبونم بند اومده بود، جوري که توان صدا زدن بچه ها رو نداشتم.نيم خيز روي زمين بودم که متوجه صداي خش خش در اطرافم شدم.انگار اون اطراف کسي مشغول دويدن بود.اما شيب زمين جوري بود که به راحتي نميشد اونجا ره رفت...چه برسه به دويدن! شک نداشتم که يه موجود فراطبيعي اونجاست.انگار اين فکر بهم تلنگري زد و باعث با تمام وجود شايان رو صدا بزنم.صدام به قدري بلند بود که انعکاسش رو به وضوح شنيدم و اطمينان داشتم که صدام به گوش شايان و بامداد هم رسيده.
دوباره صداي دويدن و حرکت يه نفر رو اطرافم احساس کردم.انگار کسي داشت با لباسي گشاد اطرافم مي دويد و علاوه بر صداي سنگ هايي که زير پاهاش جا به جا ميشدن، صداي خش خش لباسش رو هم مي شنيدم.
جاي سيلي اي که خورده بودم مي سوخت اما ديگه دردش جوري نبود که نتونم حرکت کنم.سريع به خودم اومدم و از جام بلند شدم.از شايان و بامداد هم خبري نبود.نمي دونستم صدام رو شنيدن يا نه... .بعد شنيدم که صداي راه دويدني که از اطرافم شنيده ميشد تبديل به راه رفتن شد.مثل اين بود که يه نفر داشت بهم نزديک ميشد و براي همين سرعتشو کم کرد.ولي نمي دونستم دقيقا منشا صدا کدوم طرفه ...نمي دونستم کدوم طرفي فرار کنم! تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود برم سمت بچه ها.فورا به راه افتادم.سعي مي کردم تند حرکت کنم اما نور و شرايط زمين جوري نبود که توان دويدن داشته باشم.هنوز مسافت زيادي رو طي نکرده بودم که صداي شايان و بامداد رو شنيدم...داشتيم به هم نزديک مي شديم.مي خواستم زودتر بهشون برسم و سرعتمو بيشتر کردم که در يه آن متوجه شدم يه نفر از پشت سر، ساق پام رو کشيد و با زانو روي زمين افتادم و دردش رو تا عمق وجود حس کردم.اما بدتر از درد اين بود که هنوز تماس يه دست رو ، روي ساق پام احساس مي کردم .قبل از اينکه بخوام تلاشي براي خلاص شدن از اون وضعيت بکنم بچه ها رسيدن و تماس اون دست، خود به خود قطع شد.
بچه ها کمک کردن و از روي زمين بلند شدم ولي به خاطر درد زانوهام نمي تونستم بدون کمک راه برم.بدون هيچ صحبتي چند متر از اون منطقه دور شديم و خودمون رو به يه محوطه کم شيب رسونيدم.همين که رسيديم، من روي زمين پلاس شدم و شايان شروع کرد به غُر زدن...
شايان – چقدر گفتم نيايم! قبول نکردي...آخرش چي شد؟! بفرما.
بامداد – حالا هم که تو چيزيت نشده! بيا اينجا ببين بايد چه خاکي به سرمون بريزيم.
بامداد سمت چپ من نشسته بود.شايان هم اومد و کنار بامداد نشست.
بامداد – داروين، زانوهات خونريزي دارن!
romangram.com | @romangram_com