#پسران_بد__پارت_61
مامان – به سلامت... .
از خونه بيرون اومدم و به سمت تپه هاي بالاي خونه مون که کمتر از يه کيلومتر با خونه فاصله داشت حرکت کردم.تپه ها ارتفاع کمي داشتن.به طرف نزديک ترين بلندي به رفتم و اونجا نشستم.به پشت سرم و راهي که قرار بود طي کنيم نگاه کردم.بايد يه سه چهار کيلومتري رو پياده مي رفتيم تا به دامنه ي کوه برسيم.همينطور که داشتم به مسير نگاه مي کردم متوجه صداي صحبت يه نفر شدم.به کوچه نگاه کردم... .چه عجب، بلاخره اين دو تا رسيدن! قرار بود قبل از من اينجا باشن... .صداي غُرغُر شايان از دور شنيده ميشد تا اين که به من رسيدن.جلو رفتم و سلام کردم تا دل شون رو به دست بيارم!
- سلام.
شايان – مرض! ببين داروين از الان بهت بگم، اگه اتفاقي واسه من بيفته، حالا هر چي...پدرتو درميارم...خلاصه بيچارت مي کنم.
بامداد – اين سلام دادنت ساز خر شوئه ديگه، نه؟!
- نه بابا، ديدم تو دوست داري...گفتم يه سلامي هم بهتون بدم.حالا ديگه بي خيال.بياين بريم.
سه تايي راه افتاديم.شايان بين ما حرکت مي کرد و نور سيگارش توي تاريکي به خوبي پيدا بود و البته هر از گاهي هم به جون من غر ميزد و تهديد مي کرد که اگه اتفاقي بيفته فلان فلانت مي کنم و از اين حرفا... .
وقتي به دامنه ي کوه رسيديم دوباره متوجه نور آتيش نوکِ قلّه شدم، اما چيزي نگفتم.شايد اينجوري کمتر بهشون استرس وارد ميشد و شايان هم کمتر غُر مي زد!!
بامداد – راستي يه چيزي! به نظرم بياين يه اسم باحال تر واسه گروه مون بذاريم...مثلا شياطين سرخ...يا يه چيزي توي اين مايه ها.
شايان – اولا که مگه پسران بد چشه؟! ثانيا شياطين سرخ که اسم منچستره!
بامداد – منظورم اين نبود که بذاريم شياطين سرخ! مثلا يه چيزي که شياطين داشته باشه...يه کم خوفي باشه...حداقل به احضار ارواح بياد.
- پسران بد عاليه، تازه منم عاشق مارتين لارنزم...ديگه چه دليلي محکم تر از اين؟!
بامداد پوزخندي زد و گفت : نه ديگه...دليل، محکم تر از اين وجود نداره.
شايان – راست ميگه...تازه من مي خوام روي دستم يه خالکوبي Bad Boys بزنم.
بامداد – واقعا که خري.
شايان – چيه؟! مي خوام ياد گروه مون رو زنده نگه دارم، کار بدي مي کنم؟!
بامداد – نه بابا، اصلا هر چي تو بگي!
وقتي به اواسط راه رسيديم ، به پيشنهاد من روي يه صخره که سطح صافي داشت نشستيم تا يه کم استراحت کنيم.شايان و بامداد رو به روي من، کنار همديگه نشستن.جوري که به نور روي قلّه ديد نداشتن.چند ثانيه اي سکوت برقرار شد.موبايلم رو از جيبم بيرون اوردم و باهاش وَر رفتم... .
همچنان که به صفحه ي موبايلم زل زده بودم با لبخند گفتم : بامداد ، يه لحظه موبايلتو بده.يه ويدئو گرفتم که توي موبايل من نمي خونه...بده با مال تو يه امتحاني کنم.
romangram.com | @romangram_com