#پسران_بد__پارت_60
شيرين از آشپزخونه بيرون اومد و گفت : تنها ميري يا رفقات هم هستن؟!
- با اجازه تون تنها... .
شيرين – مي دونستم، دوستات انقدر احمق نيستن که از اين کارا بکنن.
- زياد مطمئن نباش.
شيرين – مطمئنم، تو هم شک نکن.
- فکر کنم من بهتر از تو دوستامو بشناسم.
شيرين – اتفاقا تو اصلا آدم شناس نيستي.
- اتفاقا تو هم همينطور.
شيرين – ميگم ولي کاش دوستات هم باهات ميومدن، اونجوري خيالمون راحت تر بود.به تو که اطميناني نيست،لااقل اونا مواظبت بودن.
- همينم مونده اون دو تا مواظب من باشن! بامداد دست و پا چلفتي و ...
يهو شيرين وسط حرفم پريد و گفت : اصلا هم اينجوري نيست!
- جدي ؟ تو از کجا مي دوني؟
شيرين گفت : " برو بابا " و سريع برگشت توي آشپزخونه.واقعا برام جالب بود! چه اطلاعات گسترده اي در مورد دوستاي من داره...! بماند... .
رفتم توي راهرو مشغول کفش پوشيدن شدم.
- مامان، مطمئن باشم که بابا مياد ؟!
مامان – آره...احتمالا يه ساعت ديگه برسه.
- باشه...فقط يه وقت بهش نگين که من رفتم کوه، مي دونيد که... .
مامان – حواسم هست.همينم مونده از اين چيزا بهش بگم! تو هم ديگه برو که زودتر برگردي.
- پس فعلا خدافظ.
romangram.com | @romangram_com