#پسران_بد__پارت_63

شايان – حالا چي کار کنيم؟

بامداد – بايد سريع برگرديم پايين ديگه... .

شايان – با اين وضعيت چجوري "سريع" برگرديم؟! نميشه که!

بچه ها فقط نگران وضعيت زانوهاي من بودن، جوري که کلا قضيه رو فراموش کرده بودن... حقيقت اين بود که وضعيت زانوهام اونقدرها هم بد نبود...زياد درد نمي کردن،مطمئن بودم فقط ظاهر قضيه بده...اما از نظر رواني کلا به هم ريخته بودم...حتي نمي تونستم يه کلمه هم حرف بزنم.تمام مدت فَک ام قفل کرده بود و ساکت بودم، چيزي که بچه ها اصلا متوجهش نبودن.

براي فرار از موقعيت،شايان و بامداد دست به کار شدن و کمک کردن تا اون مسير رو به سرعت طي کنيم .ظرف مدت کوتاهي به پايين کوه رسيديم.

شايان – الان کجا بريم؟ خونه ي من يا خونه ي داروين اينا؟!

بامداد – خونه ي خودشون بهتره...نزديک تره.

شايان – چي چيو نزديک تره؟! باباش جفت مونو مي کشه! من که گفتم اين برنامه ي کوه رفتم واسمون شر ميشه، شما گوش نکردين.

بامداد – حالا ميگي چي کار کنيم؟ اگه شب نره خونه که بدتر نگران ميشن.الان ميريم اونجا ميگيم خورده زمين و اينجوري شده.

البته بامداد درست مي گفت ولي تنها اشکال کار اين بود که من به همه گفته بودم دارم تنهايي ميرم کوه.تازه بابا هم اين قضيه خبر نداره، اگه بفهمه بدبختم مي کنه!

وقتي رسيديم به خونه، احساس کردم که ديگه مي تونم حرف بزنم.قبل از اينکه بامداد زنگ بزنه گفتم : يه وقت قضيه ي کوه رفتن رو لو ندين! بابام نمي دونه... .

بامداد – باشه، حواسم هست.

شايان – بامداد ، من اگه خودمو نشون ندم بهتره.مي دوني که باباش با من خصومت داره.همين اطراف مي چرخم تا تو بياي بيرون.

بامداد – باشه برو.

شايان – پس داروين ، فعلا خدافظ... .

شايان از ترس بابام سريع جيم زد.بامداد هم زنگ خونه رو زد و منتظر شديم تا يه نفر درو باز کنه.چند ثانيه طول کشيد تا اينکه از شانس ما بابام اومد و درو باز کرد.

جفت مون از ترس سلام کرديم.

بابا هم بدون اينکه جواب بده، سريع پرسيد : چي شده؟

بامداد – ما داشتيم ميومديم سمت خونه ي شما که داروين زمين خورد...


romangram.com | @romangram_com