#پسران_بد__پارت_6
بامداد – من ديشب يه خواب عجيبي ديدم.البته هنوزم نمي دونم اون موقع خواب بودم يا نه! خيلي عجيب بود!
من و شايان با شنيدن اين جمله حسابي هيجان زده شديم و با اشتياق به بامداد زل زده بوديم تا ببينيم چه خوابي ديده که يهو زد زير خنده و گفت : شوخي کردم بابا، خواب کجا بود!
- خيلي بي مزه بود.
بامداد – خب شماها چي کار کردين؟! چه خبر؟
- من که هيچي. نه خوابي ديدم، نه روح سرگرداني و نه تماس گيرنده ي سرزده اي!
شايان – منم همينطور.
بامداد – منم که هيچي.
شايان – ميگن آدم به هر چي فکر کنه جذبش مي کنه، پس چرا ما اينجوري ايم؟!
- به نظر من ما بد تمرين مي کنيم...شايد هم اين تمرين ها کلا سر کاري باشه.
بامداد – نه داداش! سر کاري نيست.همون که اول گفتي درسته.ما بد تمرين مي کنيم.مثلا من هر وقت ميام تمرين مراقبه کنم خنده م مي گيره.اصلا دست خودم نيست.تا آينه دست مي گيرم هنوز جمله ي اولم تموم نشده مي زنم زير خنده.
شايان – منم جاي تو بودم همينجوري مي شدم با اين قيافه.
بامداد – تو خفه شو با اون دماغت!
شايان – ببين کي داره حرف از دماغ مي زنه!
- ول کنيد اين بحث دماغ رو! به جز اين تمرين ها راه حل ديگه اي سراغ ندارين ؟!
شايان – نه بابا، همين ها رو هم تو به ما گفتي.
بامداد گفت:" نه ، ولي من دارم به يه نتايجي مي رسم.ديشب يه حس عجيبي داشتم!" و زد زير خنده.
کتاب کنار دستمو پرت کردم سمتش.ديگه داشت اعصابمو خرد مي کرد.
بامداد – ولي از شوخي گذشته بياين يه طرح درست و حسابي بريزيم.نمي خوام آرزو به دل از دنيا برم.
شايان – به نظر من که ما تا حالا فقط اطلاعات جمع کرديم اما از هيچکدوم استفاده ي عملي نکرديم.دليلش هم اينه که هيچ کدوم جدي کار نمي کنيم.
romangram.com | @romangram_com