#پسران_بد__پارت_5

شايان بلند شد تا از روي اُپن آشپزخونه پاکت سيگارشو برداره و در همين حال گفت : اي بابا ، داروين جون اگه من و تو شانس داشتيم که توي "ملاير" به دنيا نمي اومديم! البته از حق نگذريم شهر بدي نيست،فقط مردمش يه خُرده ريپ مي زنن.مثلا فاميلاي ما نصف جمعيت شهر رو تشکيل ميدن از بس که زيادن! من هر جاي شهر پا مي ذارم يکي از فاميلامونو مي بينم.

- نه بابا ، مشکل شهر نيست.من به شخصه حاضر بودم تو خونه ي همسايه به دنيا مي اومدم ولي بچه ي مامان و بابام نبودم!

شايان – زياد سخت نگير.اين نيز بگذرد... .

- آره بابا، من اصلا کاري با اونا ندارم... يه سيگار بده بکشم.

شايان – نه داداش ، بي خيال! الان لباس هات بوي سيگار مي گيرن اونوقت بابات مياد مي زنه منو کُتلت مي کنه.هنوز باباي خودتو نشناختي؟!

- نترس، تا اون موقع بوش مي پره.

پاکت سيگارو از دستش کشيدم و يه نخ روشن کردم.

شايان – همين کارا رو مي کني که بهت گير ميدن ديگه ! ببين داروين تو مثه داداشمي ، واسه خودت ميگم ،اگه بابات بفهمه مياي پيش من سيگار مي کشي مي زنه...

حرفشو سريع قطع کردم و گفتم : جفت مونو کُتلت مي کنه! يه بار گفتي فهميدم.

شايان – يه بار نه ، تا حالا هزار بار گفتم ! چي کار کنم از بابات مي ترسم! مگه باباي خودتو نديدي تا حالا ؟! ماشاالله هيکلش دو برابر من و توئه.يه مشت بزنه دخل من و تو و اون بامداد ذليل مرده رو اورده.

- اينجوري ها هم نيست.همين من ، به اندازه ي موهاي سرم از بابام کتک خوردم ولي مي بيني که هنوز زنده ام.

شايان – به هر حال من خوش ندارم از بابات کتک بخورم ، گفته باشم!

- انقدر ترسو نباش.اگه قرار باشه کسي کتک بخوره، اون منم نه جنابعالي.

هر دو مشغول پُک زدن به سيگار شديم و چند ثانيه بعد صداي زنگ در به صدا دراومد.شايان از جاش پا شد و رفت که درو باز کنه.يه لحظه فکرم رفت سمت حرفاي شايان.درست مي گفت،اگه بابام بهفمه من سيگار مي کشم دست کم يه کتک رو شاخشه.بايد حواسمو بيشتر جمع مي کردم.لحظه اي بعد شايان به همراه بامداد وارد هال شدن و با همديگه دست داديم.

- چه خبر؟!

بامداد – سلامتي.

شايان اومد کنار من و هر دو به پشتي لم داديم.بامداد هم با فاصله ي کمي ، رو به روي ما نشست.

بامداد – بچه ها يه اتفاقي افتاده.

شايان – چي؟


romangram.com | @romangram_com