#پسران_بد__پارت_4
رسيدم سر خيابون و سوار تاکسي شدم و خيلي زود به مقصد رسيدم.همه ي مسير رو نمي تونستم با تاکسي بيام چون آدرس خونه ي شايان زياد سر راست نيست.شايان تنها دوستمه که تونسته مسير سخت و طاقت فرساي رضايت از خانواده ش رو براي مستقل زندگي کردن، "با موفقيت" طي کنه!!! در واقع از بين ما سه تا تنها کسيه که تنها زندگي مي کنه.همين تنها زندگي کردنش باعث شده بابام نسبت بهش بدبين باشه.از قديم گفتن کافر همه را به کيش خود پندارد! برعکسِ بابام ، من مطمئنم که شايان پسر خوبيه...لااقل تا الان که اينجوري بوده.
بلاخره به خونه ي شايان رسيدم و زنگ زدم.طولي نکشيد که شايان اومد و درو باز کرد.
- سلام .
شايان – سلام ، بيا تو در هم پشت سرت ببند.
شايان جلوتر از من رفت.درو بستم و کفش هامو در اوردم و وارد خونه شدم.هر وقت وارد خونه ي شايان ميشم با خودم ميگم اين بشر چه دلي داره که با وجود زندگي توي همچين خونه اي دنبال اين برنامه هاست! خونه ي شايان خيلي کوچيکه...حدودا پنجاه متره با يه راهروي باريک طولاني.خونه ش اصلا نور گير نيست و بيشتر وقتا مجبوره چراغ ها رو روشن بذاره.
شايان رفت توي آشپزخونه و دو تا ليوان گذاشت توي سيني و مشغول چايي ريختن شد.
- براي من نريز.همين چند دقيقه پيش خوردم.
شايان – حالا ميريزم، اگه نخواستي نخور.
- خواب بودي؟!
شايان – نه ، داشتم کتاب مي خوندم.
- احيانا درسي که نبود؟!
شايان – نـــه بابا ! تو که مي دوني من تا مجبور نباشم درس نمي خونم.يه مطلب بود در مورد از چنبره دراوردن افعي.
- خب ... چيزي هم ازش فهميدي؟!
شايان – معلومه که نه ! نمي دونم چرا ولي فکر کنم بد ترجمه کردم.
- آره ممکنه... .
شايان – چي شده اول صبحي اومدي اين طرفا؟!
- تو خونه که مي مونم اعصابم به هم مي ريزه.
شايان – چرا ؟ چي شده مگه؟!
- خودت که بابامو مي شناسي،همش گيرهاي الکي ميده.شانس ندارم که... .
romangram.com | @romangram_com