#پسران_بد__پارت_3

شبنم سه سال از من کوچيکتره و پزشکي مي خونه.براي همين من اصلا به چشم بابا و مامان نميام و منو ريز مي بينن! البته در کل من آدم بدشانسي هستم.اکثر پدر و مادرها پسر دوستن ولي از شانس بد من ، بابا و مامان ما اقليت از آب در اومدن!

چند ثانيه بعد شبنم با ظاهري آشفته اومد.چهره ش خواب آلود بود.

شبنم – سلام .

بابا – سلام! به چه دختري! بيا کنار خودم بشين.

ديگه تحمل جو داشتم برام سخت ميشد.حوصله ي اين خاله زنک بازي ها رو نداشتم.سراسيمه چايي ام رو خوردم و بلند شدم.

شبنم – اِ کجا؟! قدم من شور بود؟!

- من خيلي وقته نشستم، بايد برم.

سريع رفتم سمت اتاق تا آماده بشم.هر چي بيشتر مي گذره رفتار مامان و بابا برام غير قابل تحمل تر ميشه.جديدا ديگه بابا هر شب يه بهونه اي براي دعوا با من جور مي کنه، از رشته م گرفته تا دوستام و هر چيزي که قابليت گير دادن داشته باشه!

هوا يه خُرده سرد شده بود براي همين لباس گرم پوشيدم و از اتاق زدم بيرون.رفتم توي راهرو و سرگرم کفش پوشيدن شدم که مامان اومد بالاي سرم.

مامان – گفتي داري کجا ميري؟!!

- نگفتم!

مامان – خب الان بگو!

- باشه حالا که انقدر کنجکاوين! دارم ميرم پيش شايان.

مامان آروم گفت : سيس! يه وقت به بابات نگي رفتي اونجا.مي دوني که حساسه،يهو قاطي مي کنه.

- حساس باشه يا نباشه به اون ربطي نداره.من هم زياد علاقه اي ندارم در مورد مسائل شخصيم به بابا جواب پس بدم.در ضمن بابا همينجوري هم قاطي هست...لازم نيست بهش آتو بدم!

مامان – در مورد بابات اينجوري حرف نزن!

- من که چيزي نگفتم! راستي شايد براي ناهار برنگردم.خدافظ...

مامان – به سلامت... .

از خونه که بيرون اومدم تونستم يه نفس راحت بکشم! اين اواخر تنها دغدغه ام اينه که مستقل بشم و از خونه ي بابام بزنم بيرون اما هيچ جوره نميشه اين مورد رو رديف کرد چون پولشو ندارم و بدبختانه جيره خور بابام ام! تنها شانسي که اوردم اينه که بابام راننده ي بيابونه و هميشه خونه نيست...ده روز مياد خونه و سي روز ميره سر کار.اما توي همين ده روز حسابي از خجالتم درمياد.


romangram.com | @romangram_com