#پسران_بد__پارت_2

رختخواب هامو جمع کردم و از اتاق بيرون اومدم.به محض خروج شيرين رو ديدم...اولين بدشانسي امروز!

شيرين – عليک سلام! نمي خواي صبحونه بخوري جناب؟!

- با اجازه ت دارم ميرم دست به آب. نمي دونم چرا امروز همه نگران صبحونه خوردن من هستن؟!

شيرين – از بس که مهمي! هنوز ياد نگرفتي اول صبح به بقيه سلام کني ؟!

- چه سلامي ؟! همين ديشب همديگه رو ديدم، البته متاسفانه! حالا اگه اجازه بدي من برم، ديگه طاقتم داره تموم ميشه.

شيرين – واقعا که خيلي بي تربيتي!

نمي دونم شيرين چرا انقد علاقه داره با من بحث کنه؟!پنج سال از من کوچيکتره اما همش واسه من خانوم بزرگ بازي درمياره!

بعد از اينکه دست و صورتم رو شستم رفتم سمت پذيرائي.مامان هميشه اونجا سفره مي ندازه چون پدر گرامي عادت دارن جلوي تلويزيون غذا ميل کنن.علي رغم اينکه به نظرم سلام و عليک اول صبح کار مزخرفيه اما هيچ رقمه نميشد در اين زمينه بابا رو پيچوند! روي "سلام" خيلي حساسه.کنار سفره نشستم و سلام کردم.

شيرين با لفظ طعنه آميزي گفت : تو ديشب بابا رو نديدي ؟!

باز اين پارازيت ول کرد!

- به تو مربوط نيست.مامان واسه من يه چايي بريز، بايد زود برم.

مامان – کجا ؟!

- جايي کار دارم.

مامان – مي خواي بري دانشگاه؟

- نه ، کلاس ندارم.

بابا در حالي که چشم از تلويزيون برنمي داشت گفت : حتما مي خواد بره پيش اون رفقاي اوباشش!

ترجيح دادم جوابي ندم.هيچ تعجبي نداره که بابا از اين حرفا مي زنه.کلا اگه در هر زمينه اي به من گير نده ، شب خوابش نمي بره!

بابا – اون يکي دخترم چرا نمياد صبحونه بخوره؟!

مامان گفت : "بچه م ديشب تا دير وقت درس خوند." و با صداي بلند گفت :"شبنم ! مامان بيا صبحونه بخور."


romangram.com | @romangram_com