#پسران_بد__پارت_1
يه قرص کافيه تا باهاش بي حال بشه.
يه قرص مي تونه کاري کنه که اون کس ديگه اي باشه...
اما هيچ کدوم از داروها درين جهان
باعث نميشه اون از خودش نجات پيدا کنه..
دهان اون شکافي خالي بود..
اون منتظر سقوط بود..
مثل پولارويد ازش خون ميرفت...
همه ي توانش رو از دست داد...
نور آفتاب روي صورتم افتاده بود و باعث شد از خواب بيدار بشم.به ساعت نگاه کردم.نُه صبح بود.ديگه خوابيدن بي فايده بود.سر جام نشستم و به ديوار تکيه زدم.بازم هيچ کدوم از خواب هامو نمي تونم به ياد بيارم.شايد هم اصلا خواب نديدم...آره حتما همينه!
- اگه از نظر علمي ثابت نشده بود که همه آدما روح دارن اون موقع مطمئن مي شدم که من يکي چيزي به نام روح ندارم! خدايا من که نمي دونم لااقل تو بگو روح من شب ها کدوم قبرستوني ميره؟!
با تموم شدن جمله م يهو مامان در اتاق رو باز کرد.مشکوک به نظر مي رسيد.به اتاق يه نگاهي انداخت و گفت : با کي حرف مي زدي؟!
- با خودم!
مامان – مطمئني ؟!!
- آره ، شما پشت در بودي؟
مامان – نه .فقط مي خواستم بيام بيدارت کنم که ديدم بيداري.من ميرم، تو هم اگه خواستي بيا صبحونه بخور.
- باشه.
مامان قبل از اينکه در اتاق رو ببنده دوباره به همه جاي اتاق نگاه کرد و بعد رفت.ديگه کم کم دارم به اين حرکاتش عادت مي کنم.اوايل خيلي روي اعصاب بود ولي الان ديگه عادي شده.
romangram.com | @romangram_com