#پسران_بد__پارت_57
- بـــَه سلام، گل پسر!
حامي – سلام.خوبي؟
- مرسي.تو چطوري؟
حامي – ممنون...ببخشيد شما اون روز اسمتون رو به من نگفتين... .
- راست ميگي ها، چقدر ما خنگيم! من خودمم موندم تا حالا چجوري اين مقاطع تحصيلي رو بالا اومدم... من داروينم.
حامي – داروين ؟! نشنيده بودم.
- منم غير خودم داروين ديگه اي نمي شناسم، نمي دونم بابام اين اسمو از کجاش دراورده؟! راستي تو سر کلاس نرفتي؟
حامي – يه کاري برام پيش اومده، نمي تونم بمونم.واسه همين دارم ميرم.
هر چي سعي مي کردم سر شوخي رو باهاش باز کنم، فايده اي نداشت.حتي يه لبخند هم نمي زد.شايان حق داشت که مي گفت تخسه! ياد پروژه ي کوه رفتن افتادم.شايد اينجوري بشه بيشتر باهاش صميمي شد...
- راستي من و بچه ها يه برنامه ريختيم، مي خوايم يه شب بريم کوه.
حامي – حالا چرا شب؟!
- نمي دونم دقت کردي يا نه، اون کوهي که توي شمال شهره ، نزديک خونه ي ما...روي اون کوه شب ها يه نوري ديده ميشه.خيلي واسه مون جالبه بريم علتشو کشف کنيم...خيلي حال ميده.تو نمياي؟
حامي – من؟ نه...عادت ندارم شب ها بيرون خونه باشم.
بهش چشمک زدم و به شوخي گفتم : عادت نداري يا مي ترسي؟!
دوباره بدون اينکه حتي يه لبخند بزنه با خونسري گفت : عادت ندارم.
وقتي ديدم انقدر خشک برخورد مي کنه فکر کردم شايد از حرف زدن با من معذبه و داره اذيت ميشه براي همين بي خيالش شدم و ديگه بحث رو ادامه ندادم.با همديگه دست داديم و از هم جدا شديم.
ياد کلاس افتادم و سريع از پله ها بالا رفتم.کلاس آخر سالن بود.تا اونجا خيلي سريع حرکت کردم.در کلاس باز بود.قبل اينکه جلوتر برم يه مکث کردم تا نفسم جا بياد.خواستم وارد کلاس بشم که در کمال ناباوري با صحنه ي عجيبي رو به رو شدم.قبل از اينکه استاد منو ببينه دوباره عقب رفتم و به ديوار تيکه دادم.انقدر هول شده بودم که ديگه فکر وارد شدن به کلاس رو از سرم بيرون کردم.از همون جا برگشتم و راهي حياط دانشگاه شدم.باورم نميشد.من همين الان با حامي حرف زدم و ديدم که از پله ها پايين رفت...چجوري يهو از کلاس سر در اورد؟!! دقيقا رديف اول نشسته بود.ممکن نيست اشتباه کرده باشم.خود خودش بود، رد خور هم نداشت.
يک ساعت تمام توي محوطه ي دانشگاه با خودم کلنجار مي رفتم که اون واقعا حامي بوده يا من خيالاتي شدم؟! از ديشب همچنان تب داشتم و تنم داغ بود.گاهي اوقات فکر مي کردم شايد به خاطر اين تبِ باشه و اشتباه ديده باشم.از اين مي ترسيدم که برگردم به کلاس و بفهمم که اون واقعا حامي بوده که سر ِ کلاس نشسته...در اون صورت حتما رواني مي شدم.چاره اي نداشتم به جز اينکه منتظر بمونم تا شايان و بامداد از کلاس بيان بيرون.
حوالي ساعت نه کلاس تعطيل شد و بچه ها اومدن بيرون.محوطه کمي شلوغ شده بود اما تونستم به راحتي بچه ها رو از بين جمعيت تشخيص بدم.سريع رفتم طرفشون و سه تايي روي يه نيمکت نشستيم.
romangram.com | @romangram_com