#پسران_بد__پارت_56
يه لحظه فکر کردم دوباره دزد اومده.با نگراني پرسيدم : چي شده؟!!
شبنم – تو داشتي توي خواب فرياد مي زدي... .
سر جام نشستم در حالي که داشتم از گرما منفجر ميشدم.تنها چيزي که به فکرم رسيد اين بود که مريض شدم.
- يه خُرده هم تب دارم.حتما داشتم هذيون مي گفتم... .فک کنم سرما خوردم.
مامان – مي خواي برات قرص سرماخوردگي بيارم؟
- نه...الان ميرم صورتمو آب مي زنم.تبم مياد پايين.مرسي... .
مامان – مطمئني؟
- آره...شما بريد بخوابيد.
مامان که مشخص بود هنوز نگران راضي به رفتن شد.شيرين و شبنم هم همينطور...اما قبل اينکه شبنم بره دستشو کشيدم و آروم گفتم : توي خواب داشتم چي مي گفتم ؟!
شبنم – نمي دونم ...خيلي واضح نبود..."نمي خوام"،"نميام" و يه همچين چيزايي.نگران نباش، چيز خاصي نگفتي.
- دستت درد نکنه.خيالمو راحت کردي.
همش مي ترسيدم چيزي از برنامه هام با شايان و بامداد رو لو داده باشم...شانس اوردم.رفتم توي آشپزخونه و سرمو گرفتم زير آب سرد.تيشرتم هم خيس عرق شده بود و داشت اعصابمو به هم مي ريخت.سريع عوضش کردم و دوباره برگشتم به رختخوابم.
براي رفتن به دانشگاه آماده شده بودم.رفتم توي آشپزخونه.مامان داشت صبحونه آماده مي کرد و شيرين و شبنم هم مشغول حرف زدن بودن.
- مامان ، چايي ت حاضره؟!
شيرين – عليک سلام!
ديگه اين بحث سلام کردن کامل داشت مي رفت روي مخم! اما حوصله ي کل کل با شيرين رو نداشتم.
مامان – نه ، يه دقيقه بشين الان حاضر ميشه.
- نمي خواد، ديرم شده.بايد برم دانشگاه...فعلا.
بدون معطلي از خونه زدم بيرون.ساعت هشت کلاس شروع ميشد ولي من هنوز به دانشگاه نرسيده بودم.وقتي به دانشگاه رسيدم ده دقيقه از شروع کلاس گذشته بود.ديگه عجله اي براي رسيدن به کلاس نداشتم.با خودم گفتم فوقش استاد رام نميده ديگه! اولين بارم که نيست...وارد ساختمون دانشگاه شدم.کلاس، طبقه ي دوم بود.داشتم از پله ها بالا مي رفتم که حامي رو ديدم.سعي کردم خيلي صميمي رفتار کنم تا حسابي باهام حال کنه... .
romangram.com | @romangram_com