#پسران_بد__پارت_58
شايان – فک کردم امروز مياي کلاس.خواب موندي؟!
- بچه ها ! يه مسئله ي خيلي خيلي مهم پيش اومده.
بامداد – تونستي با ارواح تماس بگيري؟!
شايان – نکنه عاشق شدي؟
- اه...نه بابا، چرت نگو. اول بگين ببينم ،حامي سر کلاس بود؟!
هردو يه خُرده فکر کردن و خيلي زود، بامداد گفت : آره...من ديدمش.تا آخر کلاس هم نشست.
شايان – راست ميگه، منم ديدمش.عوضي يه سلام و عليک هم با ما نکرد.
با اين حرفشون وا رفتم. شکي توش نيست...خل شدم رفت!
بامداد – چي شد؟! چرا پنچر شدي؟
- من داشتم ميومدم کلاس، توي راهرو حامي رو ديدم...داشت از دانشگاه مي رفت بيرون.حتي باهاش حرف هم زدم.بعد اومدم سمت کلاس، ديدم توي کلاس نشسته.
شايان – مطمئني؟!!
- آره ، به جون مادرم.
بامداد – ولي انگار حالت خوب نيست.شايد توهم زدي...!
- نه بابا!! توهم کجا بود؟! حتي به همديگه دست هم داديم!
شايان – خيالاتي شدي، شک نکن.
بامداد – وايسا ببينم.غير از تو کس ديگه اي هم توي راه پله ها بود؟
- نه...ولي اين دليل نميشه من خيالاتي شده باشم.
شايان – اتفاقا دليل خوبيه.احتمالا ديشب نخوابيدي...الان هم که مشخصه تب داري...واسه همينم داري چرند ميگي.
کم کم با حرفاي شايان قانع شدم.خودم هم احساس مريضي مي کردم...انگار به کلي قاطي کرده بودم.با اينکه هوا خيلي سرد بود ولي داشتم از گرما منفجر ميشدم جوري که کاپشنم رو در اورده بودم و به هيچوجه احساس سرما نمي کردم.
romangram.com | @romangram_com