#پسران_بد__پارت_48
بامداد – داروين ، ديشب با مامانت حرف زدم.زنگ زده بود احوال تو رو بپرسه.
- جدي؟ چرا به خودم زنگ نزد.
بامداد – نمي دونم...به هر حال گفت که بهت بگم بري خونه.
- منم دوست دارم برم خونه ، ولي ترس اجازه نميده.
بامداد – اتفاقا گفت که عصبانيت بابات فروکش کرده.فقط هنوز به خاطر سيگار از دستت شاکيه.
- اون سيگار هم همش تقصير اين شايان کثافت عوضي بي شعور بود.وگرنه من سيگار نکشيده بودم.
شايان – به من چه؟! مي خواستي بيخ گوش من نشيني!
- در کل مشکل من اينه که بابام حرف منو باور نمي کنه.اصلا به من اعتماد نداره.تازه قبل از اينکه بحث سيگار مطرح بشه گير داده بود که اگه من کار گير نيارم از خونه پرتم مي کنه بيرون.
بامداد – به هر حال مامانت گفت حتما بري خونه.بابات هم رفته تهران، الان خونه نيست.
- باشه بابا.امروز ميرم...ولي واي به حالت اگه خالي بسته باشي و بابام خونه باشه! ميام آتيشت مي زنم... .
حوالي غروب با شايان خدافظي کردم و راهي خونه شدم.هوا گرگ و ميش بود.بيشتر راه رو پياده رفتم تا اينکه رسيدم سر کوچه.همون لحظه متوجه آتيش روي کوه شدم.خيلي دوست داشتم از نزديک ببينمش.شايد اونطور که از دور به نظر مياد آتيش نباشه!
رسيدم در خونه و زنگ زدم.چند ثانيه بعد شيرين اومد دم در.
شيرين – چه عجب! راه گم کردي يا چيزي جا گذاشتي؟!
- تا حالا به اون نور روي کوه دقت کرده بودي؟
شيرين يک قدم از خونه بيرون اومد و به کوه نگاه کرد.
شيرين – نه ، براي چي؟
- من چند شبه که دارم مي بينمش.جالبه ،نه؟
شيرين – اصلا هم جالب نيست.يه آدم علاف مثه خودت رفته آتيش روشن کرده.چيش جالبه؟!
- بابا که احيانا خونه نيست؟!
romangram.com | @romangram_com