#پسران_بد__پارت_49

شيرين – نترس بيا تو.

- نمي ترسم، فقط حوصله ي دعوا ندارم.

شيرين – مشخصه.

خونه ساکت بود.انگار به جز شيرين کس ديگه اي خونه نبود.

- مامان نيست؟!

شيرين – مامان رفته خريد.شبنم هم خوابه.

جلوي تلويزيون نشستم اما حوصله ي کانال عوض کردن نداشتم.خدا رو شکر که بابا خونه نيست.وگرنه با اون هم بايد سر و کله مي زدم.بايد يه برنامه واسه کوه رفتن بريزم.ولي خودم تنهايي نمي تونم برم.اگه واقعا موجود ماورائي در کار باشه،که نيست...دخلم اومده.با شايان و بامداد رفتن بيشتر حال ميده.تا اينکه تنها برم و آخرش هم ببينم به قول بامداد چهار تا پيرمرد دور آتيش نشستن.توي فکر بودم که با صداي زنگ در از جا پريدم.يه نفر دستشو گذاشته بود روي زنگ و ول کن نبود.شيرين دويد و رفت تا درو باز کنه.منم رفتم سمت راهرو... ترسيدم کس ديگه اي غير از مامان پشت در باشه.

همين که شيرين درو باز کرد مامان سراسيمه وارد خونه شد و درو محکم بست.شديدا ترسيده بود.کفش هامو پوشيدم و جلو رفتم.من و شيرين بدون اينکه چيزي بگيم منتظر بوديم مامان برامون بگه چه اتفاقي افتاده.مامان در حالي که نفس نفس ميزد گفت : يه نفر از خودِ شهر تا اينجا تعقيبم کرده...الان هم سر کوچه ست.

- غلط کرده! بريد کنار... .

مامان و شيرين از جلوي در کنار رفتن.منم سريع از خونه زدم بيرون و خودم رسوندم سر کوچه.کل کوچه رو سرک کشيدم اما کسي نبود.حتي همسايه ها هم توي کوچه نبودن.راه افتادم و رفتم سمت کوچه پشتي.چون در حياط مون رو به کوچه پشتي باز ميشد، اما کمتر کسي اينو مي دونست.اکثر غريبه ها و از جمله کُنترنويس ها فکر مي کردن اين در مربوط به خونه ي ما نميشه.دور تا دور خونه مون رو گشتم اما کسي رو نديدم.دوباره برگشتم خونه.مامان و شيرين هنوز توي راهرو بودن.

- هيچکس توي کوچه نبود.همه جا رو گشتم...حتي کوچه پشتي رو.

مامان – حالا چي کار کنم؟ حالا ديگه آدرس خونه رو هم مي دونه.توي شهر خيلي سعي کردم گمش کنم ولي ول کن نبود.

شيرين – يارو چه شکلي بود؟!

مامان – نمي دونم، انقدر ترسيده بودم که نتونستم درست قيافه ش رو ببينم.ولي از بابات و داروين کوتاه تر بود.سرش هم کچل بود... .

- به هر حال من هيچکس رو توي کوچه نديدم...که البته شانس اورد.اگه گيرش مي اوردم تيکه تيکه ش مي کردم، عوضي! شما بريد تو، من ميرم دوباره توي کوچه رو نگاه مي کنم.کليد هم مي برم.حواس تون باشه اگه کسي زنگ زد درو باز نکنيد.

دوباره از خونه اومدم بيرون و تا سر کوچه رفتم.از يارو خبري نبود.خيلي دوست داشتم ببينمش و يه حال اساسي ازش بگيرم.دوباره يه دور شمسي قمري اطراف خونه زدم و برگشتم.کليد انداختم و وارد خونه شدم.در هم براي اطمينان قفل کردم.چون در خونه ي ما با شکستن يکي از شيشه هاش راحت باز ميشد.

مامان و شيرين و شبنم، هر سه توي هال بودن.

شيرين با نگراني پرسيد : چي شد؟!

- هيچي...کسي نبود.


romangram.com | @romangram_com