#پسران_بد__پارت_47
بامداد – اَه، بسه ديگه.شما دو تا چقدر حرف مي زنيد! اعصابمو خرد کرديد...اوناهاش،داره مياد بيرون.
همين که از کلاس اومد بيرون ، رفتيم سمتش.از قيافه ش ميشد فهميد که انتظار اين حرکت سرخپوستي رو از ما نداشته.يه جورايي تعجب کرده بود.
هر سه تا مون باهاش احوالپرسي کرديم و دست داديم.اونم يه نگاه عاقل اندر سفيه بهمون انداخت و بدون اينکه خودشو معرفي کنه گفت :"خوشبختم."اگه کارم پيشش گير نبود حتما مي گفتم زهر مار!ولي حيف... .حامي حرکت کرد و مي خواست ازمون جدا بشه که ما هم با پررويي باهاش راه افتاديم.
- جالبه، از وقتي وارد کلاس ما شدي دوست داشتم بيام و باهات آشنا بشم.گفتي اسمت چي بود؟
حامي – نگفتم!
اَي بابا...! اين ديگه کيه؟ چقدر پُرروئه؟!!!
بامداد – خب الان بگو.
حامي – حامي اسکندري.
- اسمت باحاله.
حامي – مرسي. ببخشيد ، شماها با همه ي تازه واردها اينجوري گرم مي گيريد؟
شايان – نه...البته خيلي ها توي اين دانشگاه آرزو دارن با ما بگردن،ولي ما بهشون پا نميديم.با تو هم حال کرديم که اومديم طرفت.
حامي با لحن تمسخرآميز گفت : پس افتخار بزرگي نصيبم شده!
شايان با پوست کلفتي گفت:"دقيقا". و مطمئنم با اين حرفِ حامي، ککش هم نگزيد.ما هم به روي خودمون نيورديم.
حامي – من عجله دارم، بايد برم.از ديدن تون خوشحال شدم.
بعد با همه مون دست داد و رفت.
بامداد – نظرتون چيه؟!
- تخس بود ولي ميشه باهاش کنار اومد.
شايان – آره، اونجوريا هم که فکر مي کردم آدم ضايعي نيست.
پياده حرکت کرديم و از محوطه ي دانشگاه خارج شديم.با اينکه هوا سرد بود ولي پياده روي مي چسبيد.از خونه موندن خيلي بهتر بود.
romangram.com | @romangram_com