#پسران_بد__پارت_46

بامداد – بي تربيت.راستي چي شد؟! حامي رو نديدين؟

- نه هنوز.

بامداد – نرفتي کوه ؟!

- نه بابا، انقدر ذهنم درگير بابامه که حوصله ي هيچي رو ندارم.

شايان – بي خيال اين حرفا، فعلا پاشين بريم سر کلاس تا دير نشده.

سه تايي رفتيم سر کلاس و خوشبختانه حامي رو اونجا ديديم.آخر کلاس نشسته بود اما جاي خالي اطرافش نبود که ما هم کنارش بشينيم.براي همين منتظر شديم تا بعد از تموم شدن کلاس بريم سر وقتش.

سر کلاس استاد بيات يه کار عملي بهمون داد که اعصابمو به هم ريخت.اصلا از بچگي از کار عملي متنفر بودم.ازمون خواست که هر کس يه طرح ذهني از خودش رو نقاشي کنه و براش بياره.آخه يعني چي؟! من چي از خودم بکشم؟ هي هم تاکيد مي کرد که اون چيزي که توي خودتون مي بينيد رو طراحي کنيد... . من که به شخصه بايد يه فرد گدا گشنه ي آواره ي بدبختِ ذليل مرده ي فلک زده رو بکشم...که ميشه طرح ذهني از خودم.اما وقتي به عمق قضيه نگاه مي کنم مي بينم چيز باحاليه! طرح هاي دخترا بايد کِر کِر خنده باشه...همه اينجور مواقع ميشن زيباي خفته! چه حالي کنيم جلسه ي بعد....!

- شايان تو از خودت چه طرحي مي کشي؟!

شايان – والله نمي دونم! به نظرت کدوم بازيگر آمريکا خوشتيپ تره؟!

- تو بيشتر روي ايراني ها کار کن...گلزاري...بهرام راداني، چيزي.

شايان – تو هم حتما به علي دايي فکر کن.

با اينکه حرف شايان به ضررم بود ولي کلي به حرفش خنديدم....باحال گفت.

- بامداد، تو عليرضا خمسه رو بکش.

بامداد – حرف مفت نزن. مثلا قرار بود بريم سراغ حامي، يادتون رفت؟

- راستي کجاست؟

بامداد – هنوز از کلاس بيرون نيومده.

شايان – خب پس، منتظر ميشيم بياد بيرون ، اونوقت اسکورتش مي کنيم.باشه؟

- باشه.فقط تو رو خدا سوتي نده.

شايان – خوبه خودت خداي سوتي اي و از اين حرفا مي زني.


romangram.com | @romangram_com