#پسران_بد__پارت_45
شايان – بگو.
- ارواح مي تونن به چيزي دست بزنن؟! يعني مي تونن چيزي رو لمس کنن؟! چون تو بيشتر از ما مي خوني، مي پرسم... .
شايان – تا اونجايي که من مي دونم نه.يا اينکه خيلي سخت مي تونن اين کارو بکنن.ولي بعضي هاشون که واسطه ي بين اينجا و دنياي خودشونن مي تونن...تعدادشون خيلي کمه.
هر چي که شايان گفت رو خودم مي دونستم ولي دوست داشتم مطمئن بشم.معلومه که نميشه... روح که نمي تونه به چيزي دست بزنه!! احتمالا بامداد ما رو فيلم کرده... .شايان مي دونست منظورم از اين سوال چيه اما ديگه چيزي نگفت.
صبح همراه شايان روونه ي دانشگاه شديم.وقتي رسيديم مثل هميشه رفت سه تا شيرکاکائو خريد و اومد کنار من روي نيکمت نشست.
- چرا سه تا خريدي؟
شايان – مرامت کجا رفته ؟! واسه بامداد هم گرفتم.
- راستي بيا از امروز شروع کنيم.
شايان – چي رو؟!
- بايد مخ حامي رو بزنيم ديگه، يادت رفت؟
شايان – حامي؟! حامي کيه؟! ...آهـــان،باشه.گرچه زياد از قيافه ش خوشم نمياد.
- قيافه ش که بد نيست.
شايان – خوب يا بد....من خوشم نمياد.
- به جهنم.
چند دقيقه بعد ، بامداد با ظاهري داغون از راه رسيد.
بامداد – سلام بچه ها.
شايان – سلام، چته ؟! چرا انقدر داغوني؟!
بامداد – ديشب بد خوابيدم.نمي دونم چرا هر چند دقيقه يه بار از خواب بيدار مي شدم!... داروين تو لالي؟! چرا سلام نميدي؟
- ول کن بابا، تو ام حوصله داري ها... .
romangram.com | @romangram_com