#پسران_بد__پارت_44

شايان – چرت نگو.بابات دوست داره تو بري سر يه کار نون و آب دار که خودش هم اين وسط يه نفعي ببره...يا حداقل ديگه خرج تو رو نده.

- تو از کجا مي دوني؟!

شايان – آخه باباي من اينجوريه، حدس زدم.( دوباره زد زير خنده)

- امروز کلا خيلي خوشحالي، نه؟!

شايان – آره...همون که تو ميگي.

بين حرف زدن هاي ما بامداد هيچي نمي گفت.نزديک پنجره نشسته بود و کاملا ساکت بود.شايان که هميشه چرت و پرت ميگه و نميشه ازش راهنمايي خواست،براي همين سوالم رو از بامداد پرسيدم تا از فکر هم بيرون بياد.

- بامداد ، به نظر تو من چي کار کنم؟!

بامداد توجهش به ما جلب شد و يه خُرده به سوال من فکر کرد.هنوز چيزي نگفته بود که انگار يه سيلي خيلي محکم به صورتش زده شد و حتي صداي برخورد با صورتش رو هم شنيديم.جوري بود که سرش به جهت مخالف کشيده شد و دستش رو گذاشت روي صورتش.بي درنگ پرسيدم : چي شد؟!

بامداد خيلي ريلکس جواب داد : هيچي.

براي يه لحظه تمام تنم از ترس داغ شد.در عين حال متعجب بودم از اينکه چطور ممکنه اصلا به روي خودش هم نياره؟! به شايان نگاه کردم و با ايما و اشاره پرسيدم" چي شد؟".اونم مثل من تعجب کرده بود و از قضيه سر در نمي اورد.چند ثانيه بعد بامداد گفت : به نظرم برو خونه.اينجوري بهتره... .

- اگه تو خونه راهم نداد چي؟!

بامداد – راه ميده، نگران نباش.

- باشه بهش فکر مي کنم... بامداد مطمئني حالت خوبه؟!

بامداد – آره، فقط يه کم خسته م.بايد برم خونه... .

شايان – آره برو...فردا تو دانشگاه مي بينيمت.

بامداد باهامون خدافظي کرد و رفت.بعد از رفتنش شايان تمام پنجره هاي خونه رو باز گذاشت.رو به روي من نشست و شروع کرد به سيگار کشيدن.

- توي اين سرما چرا همه ي پنجره ها رو باز کردي؟

شايان – هواي خونه عوض بشه بهتره...حس مي کنم دارم خفه ميشم.

- شايان يه چيزي ازت بپرسم؟!


romangram.com | @romangram_com