#پسران_بد__پارت_43

بابا – اگه فرهنگ به سيگار کشيدن و گند بالا اوردنِ که ببخشيد! جنابعالي از همه بافرهنگ تري... .

- نه ! پدر من... فرهنگ به فضولي و گه خوري و آتيش تو زندگي مردم انداختنه که فاميل هاي شما در اين زمينه استادن.

بابا با اين حرف حسابي قاطي کرد و مي خواست بياد سمت من که شيرين هم رفت کنارش و اجازه نداد.ولي يه جورايي به من نزديک تر شد براي همين من عقب رفتم و خودمو به در هال رسوندم تا راه در رو داشته باشم.

بابا – من دارم ميگم سيگار نکش، به فکر زندگيت باش...آقا طلبکار هم هست.

- من طلبکار نيستم...سيگار هم نکشيدم،شمايي که کلا دچار سوء تفاهمي.هر روز يه بساطي علم مي کني که منو از خونه بندازي بيرون! باشه، اگه خيلي مشتاقي من ميرم.

مامان که ديد کار داره به جاهاي باريک کشيده ميشه، سعي کرد بابا رو آروم کنه و با صدايي آهسته گفت : سيس، يه لحظه آروم باشيد! مهرداد تو هم صداتو بيار پايين، همسايه مي شنون.

يهو بابا با صداي بلند گفت : "فلان فلان همسايه ها" و چند تا فحش ناموسي به همسايه ها داد و دوباره گفت : "من امروز تکليف اينو روشن مي کنم." اين جمله رو که گفت اومد سمت من.از ژستش فهميدم ديگه حتما کتکِ رو شاخشه.سريع در هال رو باز کردم و سراسيمه کفش هامو پوشيدم و رفتم سمت در.همين که درو باز کردم محکم خوردم به بامداد.بامداد با عصبانيت گفت :"چه خبرته؟!" پشتم رو نگاه کردم ديدم بابام با سرعت داره نزديک ميشه.دست بامداد رو کشيدم گفتم :" درو ! بابام قاطي کرده".هنوز بابا به در نرسيده بود که ما شروع کرديم به دويدن و تقريبا رسيديم سرِ کوچه.از شانس بد من همه ي همسايه ها، از جمله همسايه فضولِ و دخترش هم توي کوچه بودن.بابا هم نامردي نکرد و از همون دم در داد زد :" پاتو بذاري تو خونه ،قلم پاتو خُرد مي کنم:"





پنج روزي ميشد که خونه ي شايان بودم.اعصابم از هر جهت داغون بود.اون از شايان با اون گندي که زده...اينم از بابام! نمي دونستم چه خاکي به سرم بريزم.تا ابد که نميشد خونه ي شايان موند.منم که نه کار درست حسابي دارم، نه پول.

هوا تاريک شده بود که بامداد هم اومد پيش ما.هر سه ساکت بوديم و کسي چيزي نمي گفت.من يکي که کلا حوصله ي خودم هم نداشتم، چه برسه بخوام حرف بزنم.بعد از چند دقيقه سکوت، شايان گفت : داروين قضيه ي اون دختره رو يادته گفتم؟! همون که اسمش خورشيد بود...بچه و اين حرفا...

- آره، خب؟!

با بي خيالي گفت : شوخي کردم.

براي يه لحظه تا مرز انفجار عصباني شدم.دوست داشتم پاشم بزنم لهش کنم...

- منِ ابله يه هفته س به خاطر تو ناراحتم، حالا ميگي شوخي کردي؟!

شايان – چيه؟! اگه راست بود دلت خنک ميشد؟! تازه من همون روز مي خواستم بهتون بگم شوخي کردم، ولي يادم رفت.(و زد زير خنده)

- مرض، يه فکري به حال من بکن.وگرنه حالا حالاها اينجا پلاسم.

شايان – تنها راهش اينه که بري خونه و به بابات بگي غلط کردم.در اين صورت دو حالت برات اتفاق ميفته ؛يا بابات هيچي نميگه و بي خيال ميشه، يا اينکه يه کتک بهت ميزنه و بي خيال ميشه...بستگي داره.

- عمرا اگه من همچين کاري کنم! اصلا من اون روز سيگار نکشيده بودم.تو که خودت شاهد بودي.همين الان هم من فوقش ماهي دو نخ سيگار بکشم.بابام کلا دوست نداره من اون جا باشم.


romangram.com | @romangram_com