#پسران_بد__پارت_42
خواستم برگردم و برم سمت اتاقم.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که محکم خوردم به بابام که دقيقا پشت من وايساده بود.ناخودآگاه بهش سلام کردم...ديگه برام عادت شده!
چند ثانيه مکث کرد و گفت : عليک، پيش شايان بودي؟!
- بله ، سلام رسوند.هميشه احوال شما رو مي پرسه.
بابا همينطور به من خيره شده بود و با چشماش داشت بهم مي گفت "حرف مفت نزن".آخه شايان چرا بايد احوال بابا رو بپرسه؟! خودمم نمي دونم... ديگه چيزي نگفتم و جَلدي رفتم توي اتاق.يه کم سردم بود براي همين چسبيدم به بخاري.چند لحظه بعد صداي زنگ در رو شنيدم.شيرين بود که از مدرسه برگشته بود... .همش فکر مي کردم چرا بابا پرسيد "پيش شايان بودي؟"!! مطمئنا اتفاقي اين سوال رو نپرسيده.توي اون لحظه همه ي گندهايي که زده بودم جلوي چشمم اومد.حس مي کردم بابا به يکي شون پي برده، ولي نمي دونستم کدوم؟! خدا کنه اينجوري نبوده باشه
.صداي زنگ موبايلم منو به سمت خودش کشوند.بامداد بود.اس ام اس داده بود که " من نزديک خونه تون ام، خونه اي؟! باهات کار دارم".براش جواب فرستادم "آره" و موبايلم رو کنار گذاشتم.نمي دونم چرا ولي بي خود و بي جهت استرس گرفته بودم.
بعد از ده دقيقه سکوت مطلق ، صداي مامان رو شنيدم.اما جوري بود که نتونستم تشخيص بدم چي ميگه.سريع خودمو رسوندم پشت در اتاق و گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو واضح بشنم که يهو صداي بابام بلند شد.جوري صداش رفت بالا که بي درنگ از در فاصله گرفتم.داشت مي گفت:" اگه مي خواد فاسد باشه اشکال نداره، ولي بايد از اين خونه بره." دقيقا متوجه نمي شدم ماما چي ميگه، فقط مي دونستم داره بابا رو آروم مي کنه.هر چي فکر مي کردم نمي فهميدم اين قضيه ي "فاسد بودن" رو از کجا اورده!!
شيرين سريع وارد اتاق شد.اومد نزديک منو در حالي سعي مي کرد آروم حرف بزنه گفت : داروين، تو سيگار پيش خودت داري؟
- نه به جون خودم، سيگار کجا بود؟!
شيرين – الان بابا داره ميگه تو سيگار مي کشي...داروين، خيـــلي عصبانيه!
تازه ياد صبح و سيگار کشيدن هاي شايان افتادم.حتما وقتي به بابا خوردم لباس هام بوي سيگار مي دادن... .عجب بدشانسي ام من! اما دليل نميشه به خاطر سيگار کشيدن يکي ديگه، من سرزنش بشم.حس کردم وقتشه با بابام رو به رو بشم،مرگ يه بار شيون هم يا بار.
بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون.شيرين خيلي سعي کرد جلومو بگيره.اما من نمي خواستم براي دعوا برم، فقط مي خواستم حرف بزنم و تکليفم رو روشن کنم.
با صداي بلند، جوري که بابا متوجه بشه گفتم : شما اگه مي خواي منو از خونه بندازي بيرون چرا رک نميگي؟! هر روز يه چيزو بهونه مي کني.
بابا که کلا کوتاه اومدن توي خونش نيست با صدايي ده برابر بلندتر از من گفت : بهونه نيست، حقيقته. فکر مي کني بيرون انداختن تو واسه من کاري داره؟!
- نه کاري نداره، شما زور داري، هر کاري هم دلت بخواد مي کني... .
يهو بابا آتيشي شد و مي خواست بياد طرف من که مامان نذاشت.فکر کنم اگه مامان نبود ميزد لت و پارم مي کرد.
بابا – هر روز که مي گذره يه آبروريزي جديد درست مي کني، اون از خودکشي...اينم از سيگار.من ديگه نمي تونم سرمو جلوي مردم بلند کنم.
- مي تونيد به مردم نگيد! من نمي دونم چرا مردم بايد تمام جزئيات زندگي ما رو بدونن؟!
بابا – فکر کردي به گفتن و نگفتن منه؟!! فکر مي کني مردم خرن و نمي فهمن؟!
- من مي دونم منظور شما از مردم کيا هستن؟! همون فاميل هاي بافرهنگ تون رو ميگيد ديگه... .
romangram.com | @romangram_com