#پسران_بد__پارت_41

بامداد – هيچکي هم نه ، تو!!

- ول کن اين حرفا رو...بگو ببينيم کيه؟!

بامداد – اين يارو پسره که جديدا اومده کلاس مون،حامي اسکندري.

شايان – واقعا ؟! خدايي اصلا بهش نمياد اين کاره باشه.تو از کجا فهميدي ؟!

بامداد – چند تا از بچه ها داشتن غيبت شو مي کردن...

شايان – چه کار بدي.

بامداد – بذار بقيه شو بگم! يکي شون مي گفت اين پسره هم خودش اين کارَست، هم باباش.قبلا هم توي ميانه زندگي مي کردن، بعد يه مدت که اسم شون تو کل شهر مي پيچه حسابي بچه معروف ميشن و تصميم مي گيرن بيان ملاير زندگي کنن.

- معروف شدن چه اشکالي داره که اومدن اينجا؟! من از خدامه اينجوري معروف بشم.

بامداد – مگه نمي دوني؟! ميانه کلا شهر خفنيه ،کلي جن و روح داره.خيلي پيش مياد مردمش با اين چيزا درگير بشن.لابد اين بدبختا هم عاصي شدن و پناه اوردن اينجا ديگه... .

شايان – چه باحال! يعني انقدر کارشون درسته؟! پس لازم شد بريم مخ پسره رو بزنيم.ايول... از اون اول هم اسمش به دلم نشست.حــامي... .

- آره...بايد باهاش طرح دوستي بريزيم.البته قيافه ش يه خُرده تخسه ولي خب...انگار پسر بدي نيست.





براي اينکه به ناهار برسم ، نزديک ساعت دوازده ظهر با بچه ها خدافظي کردم و از خونه ي شايان زدم بيرون.توي مسير برگشت همش به اين فکر مي کردم که چجوري ميشه با يه همچين پسر تخسي دوست شد؟! من به جز شايان و بامداد دوست صميمي ديگه اي نداشتم.با اينا هم که از بچگي دوست بودم...هر بار که به حامي فکر مي کردم دلم از خوشحالي غنج مي رفت.براي اولين بار توي زندگيم شانس اورده بودم!

بلاخره به خونه رسيدم.بدون اينکه زنگ بزنم وارد خونه شدم.مثه اينکه بابا برگشته بود چون کفش هاش جلوي در هال بود.خونه ساکت بود.رفتم توي آشپزخونه، مامان اونجا بود.

- سلام.

مامان – عليک سلام ، کجا بودي؟

- پيش بچه ها.کسي خونه نيست؟!

مامان – شيرين که مدرسه ست.شبنم هم رفته دانشگاه، ولي بابات خونه ست.


romangram.com | @romangram_com