#پسران_بد__پارت_40
شايان – راستش رو بخواي من هيچ تلاشي نکردم.بابام به صورت خودجوش منو از خونه بيرون کرد.
- جدي؟! نگفته بودي... .
شايان – آره داداش.اون از خداش بود من پيششون زندگي نکنم.اين خونه رو هم که مي بيني اجاره کردم از صدقه سر مامانمه.چندر غاز از پس اندازشو داد به من تا کارتون خواب نشم.الانم خرجمو ننه م ميده.
- نه ديگه، اينا رو مي دونم.اونکه بابات بيرونت کرد رو نمي دونستم.خب ديگه چه خبر؟!
شايان – سلامتي... .
بامداد – شما دو تا چقــــدر حرف مي زنيد،همش هم چرت و پرت ميگيد! يه خرده مغز تونو به کار بندازيد ببينيم بايد چي کار کنيم؟!! .... اين صفحه ي لعنتي هم که کار نکرد.اصلا همون بهتر که گمش کردي اون لامصبو! اه... .
- تو چرا انقدر بي اعصابي؟! بي خيال بابا، نشد که نشد...به جهنم.زندگي ادامه داره.
بامداد – نزديک دو ساله زندگي مونو گذاشتيم روي اين موضوع، چجوري مي تونم بي خيال شم؟!
- به هر حال...مي توني کمتر بهش فکر کني.باور کن من از همه تون بيشتر به اين موضوع علاقه دارم ولي الان که مي بينم به هر دري زدم فايده نداشته،سعي مي کنم ريلکس باشم.
به محض اينکه جمله م تموم شد شايان گفت : لونا هم خوبه.
- چي؟!
شايان – اون دختره که توي فيلم هري پاتر بود...لونا لاوگود،خيلي خوشگله. اگه دم دستم بود ازش خواستگاري مي کردم.
- راست ميگي ها...ولي من هنوز سر حرفم هستم، همون که هميشه ميگم،عاشقشم... .
بامداد – اَه! بسه ديگه، به خدا اگه ادامه بدين پا ميشم جفت تونو سياه و کبود مي کنم! يه لحظه ساکت باشيد مي خوام يه چيزي بهتون بگم.
هر دو ساکت شديم و زل زديم به بامداد.يه هيجان خاصي توي چهره ش بود.
بامداد – من يه چند وقتي ميشه که يه نفرو پيدا کردم...
تا اينو گفت، شايان يه سوت زد و من گفتم : خب، بگو ببينيم کي هست اين دختر خوشبخت؟!
بامداد – ميگم شما دو تا قاطي دارين، باورتون نميشه! احمق ها، منظورم اون نبود.يه نفر رو پيدا کردم که مي تونه توي احضار ارواح کمک مون کنه، فقط نمي دونم چجوري ميشه مخ شو زد!
شايان – يه جوري گفتي من فکر کردم خبريه...حالا اين يارو کيه؟ بگو من ميرم مخ شو مي زنم.
romangram.com | @romangram_com