#پسران_بد__پارت_39
- چي شده؟
مامان با نگراني گفت : داشتم زيرزمين رو تميز مي کردم، يهو درش محکم به هم کوبيد.منم ترسيدم و اونم بالا.
- اَي بابا... من فکر کردم چـــي شده!
مامان – همش تقصير توئه ديگه!
- باد زده درِ زيرزمين رو کوبيده،تقصير منه؟!!
مامان – اولا که الان باد نمياد، بعدم زيرزمين پنجره نداره که بادکش کنه...من مي دونم، آخرش تو با اين جن و روح بيچاره مون مي کني.يه روز همه ي کتاب هاتو ميريزم دور،حالا مي بيني.
- بريز دور...من همه شونو حفظم.در ضمن من تو کار جن نيستم، دنبال احضار ارواحم.خيال تون هم راحت باشه، روح نمي تونه اشياء رو تکون بده.
همچنان که داشتم با مامان حرف مي زدم دوباره صداي کوبيده شدن در زيرزمين به گوش رسيد.درش جوري به هم کوبيد که پنجره ي خونه لرزيد.مامان کلا حالت چهره ش بهم ريخت و گفت :" بفرما! الان که ديگه باد نمياد... " بعد زير لب شروع کرد به ذکر گفتن.وقتي ديدم مامان انقدر ترسيده و بدتر اينکه همه رو از چشم من مي بينه، براي اينکه خيالش رو راحت کنم، تصميم گرفتم برم و يه نگاهي به زيرزمين بندازم.همين که خواستم راه بيفتم دستم رو گرفت؛
مامان – کجا؟!
- پايين.
مامان – نه نمي خواد، بذار وقتي بابات اومد مي فرستمش بره ببينه چه خبره.
- اووو...شايد حالا حالاها بابا نياد.الان خودم ميرم درشو مي بندم.
سه سوته خودمو رسوندم اونجا.زيرزمين سه تا پله از سطح زمين پايين تر بود.قبري بود واسه خودش...واقعا که خاک بر سر طراح خونه مون!در زيرزمين باز بود.به حمد خدا چراغ مراغ هم نداره،اما چون هوا آفتابي بود ، ميشد يه چيزايي رو ديد.واردش شدم و همه جا رو با دقت نگاه کردم.ماشاالله همه ي وسايل عهد چُپُق رو ميشد اون تو ديد، ولي از روح خبري نبود.يه دقيقه اي اونجا موندم و بيرون اومدم.مامان رو بالکن وايساده بود.
- خبري نيست.خيالت راحت.
مامان – خب خدارو شکر.پس درشو ببند و بيا بالا.
شايان بيخ گوش من نشسته بود و فرت و فرت سيگار مي کشيد.قشــــنگ رو مخ من بود.
- شايان تو چجوري بابات رو راضي کردي تنهايي زندگي کني؟
romangram.com | @romangram_com