#پسران_بد__پارت_38

حتما بابا و مامان صفحه رو نفله کردن.عجب خريتي کردم گذاشتمش جلوي چشم.با ناراحتي کنار بخاري نشستم و به ديوار تکيه دادم.

- مال يکي از کاراي طراحي مون بود.بدبختي اينه که مالِ من نبود.از بامداد قرض گرفته بودم.دست من امانت بود... .

شيرين اومد روبه روي من،کنار بخاري نشست و گفت : حالا چي کار مي کني؟

- هيچي، ميرم بهش ميگم صفحه ت رِتِتِ.

شيرين – اينجوري که خيلي بد ميشه، يعني چه فکري مي کنه...

- چه فکري مي خواد بکنه؟ گم شد ديگه،کاري از دستم برنمياد.مهم نيست... بي خيال.

بعد از چند ثانيه سکوت رفتم بالشتم رو برداشتم و با فاصله ي کمي از بخاري دراز کشيدم.نمي دونم چرا شيرين نمي رفت بيرون، داشت مي رفت رو مخ من.

شيرين – داروين يه چيزي بگم ناراحت نميشي؟!

- نمي دونم، ممکنه بشم.

شيرين – بلاخره بگم يا نگم؟!

- شوخي کردم، بگو من با جنبه ام.

شيرين – هيچي ، ولش کن.

و سريع از اتاق بيرون رفت.البته ميشد حدس زد در مورد چي مي خواست حرف بزنه.اينکه چرا مي خواستي خودکشي کني و چرا اين کارو کردي و از اين حرفا... .مطمئنم تا قيام آل محمد بايد واسه اينا توضيح بدم که نمي خواستم خودکشي کنم.

چراغ رو خاموش کردم و خوابيدم.اعصابم به خاطر گم شدن صفحه به هم ريخته بود و خوابم نمي برد.بعد از نيم ساعت ،کم کم داشت خوابم مي برد که مامان اومد و براي شام صدام کرد اما خودمو زدم به خواب.حوصله نداشتم برم بين يه ملت غذا بخورم.غذا هميشه گير مياد...به اعصاب خرديش نمي ارزه.با اينکه خونه خيلي شلوغ بود اما زود خوابم برد.

صبح با سر و صدايي که از توي زيرزمين مي اومد از خواب بيدار شدم.متاسفانه زيرزمين دقيقا زير گوش من بود.وقتي ديدم با اون همه سر و صدا خوابيدن فايده اي نداره، بلند شدم برم ببينم توي زيرزمين چه خبره که شبنم رو ديدم.داشت براي بيرون رفتن آماده ميشد.

- شبنم، پايين چه خبره؟!

شبنم – اِ ! چه عجب بيدار شدي! مامان داره پايين رو تميز مي کنه.مي خواد يه سري وسايل رو بندازه دور.

دقيقا هم بايد امروز اين کارو مي کرد... .بي خيال خواب شدم و رختخوابم رو جمع و جور کردم. تا الان همه خيلي عادي باهام برخورد کردن...دست شون درد نکنه.فقط مونده بابا،عکس العمل اون از همه مهمتره.ولي اگه اونم به روي خودش نياره خيلي باحال ميشه.البته من که کاري نکردم ولي مشکل اينه که هيچ رقمه نميشه به بابا ثابت کرد، مخصوصا با اون سخنراني اي که در وصف خودکشي کردم!

با صداي کوبيده شدن در زيرزمين از فکر بيرون اومدم.سه چهار ثانيه ي بعد مامان سراسيمه اومد توي خونه و درو بست.حالتش جوري بود که حسابي نگران شدم.


romangram.com | @romangram_com