#پسران_بد__پارت_37
آروم کليد انداختم و وارد راهرو شدم.از صداها فهميدم دوباره اين جماعت فضول سرازير شدن تو خونه ي ما،انگار فقط منتظر يه فرصتن تا چتر شن اينجا! با اينکه حوصله شون رو نداشتم اما چاره اي نبود چون خيلي خسته بودم، نمي تونستم دوباره تا خونه ي شايان برم.يه جوري که همه بشنون محکم چند تا ضربه به در هال زدم و وارد شدم.به محض ورود همه ي فاميل هاي بابا رو رؤيت کردم.چرنده و پرنده اومده بودن.جلو رفتم و باهاشون سلام و عليک کردم.دوست داشتم زودتر برم بخوابم براي همين گفتم : ببخشيد، من خسته م...ميرم استراحت کنم ، شرمنده.
مامان بزرگ – بشين پسر، ما به خاطر تو اومديم.
اوه اوه...چه منتي هم ميذاره ! انگار حتما بايد باهاشون کلنگي برخورد کنم تا بفهمن.
به اجبار رفتم و يه گوشه اي نشستم.با اينکه کنار ايرج جا براي نشستن بود اما ترجيح دادم روي زمين بشينم.
عمه ايران – خوبي داروين جان؟
- بله ، به لطف شما.البته گفتم که يه خُرده خسته م،اگه مي تونستم برم بخوابم خيلي خوب ميشد... .
عمه ايران – آره عزيزم، پاشو برو استراحت کن،پاشو.
خدارو شکر کردم که حداقل يه نفر اينجا معني کنايه رو مي فهمه! فوري بلند شدم و رفتم توي اتاق خودم.با اينکه خسته بودم به ذهنم رسيد يه کم با صفحه کار کنم،شايد به نتيجه اي برسم.حالا که مفت و مجاني يه صفحه ي اصل دستم رسيده بايد از فرصت استفاده کنم.دقيقا يادم نميومد آخرين بار صفحه رو کجا گذاشتم براي همين اول رفتم سراغ کيفم ولي اونجا پيداش نکردم.بلافاصله رفتم سمت کتابخونه و لابه لاي کتاب هامو گشتم اما اونجا هم نبود.حسابي کلافه شده بودم.همچنان مشغول گشتن بودم که يه نفر وارد اتاق شد.برگشتم و به در نگاه کردم ،ديدم شيرينه و دوباره به گشتن ادامه دادم.
شيرين – سلام.
چه عجب اين دفعه توقع سلام نداشت...!
- سلام، چطوري؟
شيرين – خوبم.داري چي کار مي کني؟
يادم افتاد اون شب صفحه رو وسط اتاق ول کردم و خوابيدم.احتمالا مامان يه گوشه کناري گذاشتش.
- ديشب يه صفحه ي چوبي توي اتاق من بود ،نديديش؟! الان هر چي مي گردم پيداش نمي کنم.
شيرين – صفحه ي چوبي؟! چه شکلي بود؟
- يه صفحه ي سي سانت در بيست و پنج...روش هم يه سري اشکال هندسي داشت.
شيرين – نه يادم نمياد.امروز بابا اومد شلنگ بخاري رو درست کرد، مامان هم اتاقت رو جارو زد ولي صفحه ي چوبي خبري نبود.حالا اين صفحه به چه دردي مي خورد؟
romangram.com | @romangram_com